دلنوشته های دخترمردادی

سلام دوستای من خوبید؟

امروز ساعت 10بیدارشدم میخواستم برم پایین اهنگ گوش بدم نرفتم که خانوم همسایه اومد اومدم پای نت وبا دوستام حرف زدم بعدش اون رفت واومدم پایین فیلم دیدم ناهار خوردم ویکم پای تلویزیون بودم وگوشی روزدم به شارزوبا خال راحت خوابیدم ساعت7بیدارشدم دوست بابام اومده بود اون رفت یکم پای نت بودم بعدش رفتم پایین یکم فیلم دیدم شام خوردم ودایی کوچیکه اومد واتاق رومرتب کردم فرداهم میخوام برم مدرسه ستایش دخترخاله ام ازش عکس بگیرم خیلی استرس دارم از مدرسه هاشـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه دعا کنید الان هم اومدم روزنوشت روبنویسم ودیگه اینجا نمیام بنویسم دوستای گلم شاید اخرهفته بیام واپ کنم ولی این وبلاگم رو برید ونظر بدیدhttp://loveblackmem.loxblog.irخیلی دلم برای اینجا ودوستای گلم تنگ میشه الان گریه ام گرفته تا عید مواظب خودتون باشید دوستون دارم من روهم دعا کنید

دوستون دارم شبتون شکلاتی

تاريخ شنبه 30 شهريور 1392سـاعت 22:30 نويسنده فهیمه| |


سلام دوستای من خوبید ؟

امروز ساعت12بیدارشدم ودست وصورتمو شستم رفتم پایین فیلم دیدم وصبحونه خوردم یکم پای نت بودم و دوباره رفتم پایین فیلم دیدم وستایش رونگاه کردم خیلی به نرگس محمدی علاقه دارم بعدش اومدم وناهار خوردم وبعدش پای نت که داییم اومد دنبالمون ورفتیم دنبال خاله ام قرار بود بریم خاستگاری واسه دایی ام اومدیم خونه مامان بزرگم کلی دعوا بود 

که زنداییم نیاد که بزرگا ناراحت میشند دیگه زنداییم کنسل شدواومدیم خونه مامان بزرگم اونا رفتند خاستگاری ومن هم با ستایش کتاب هاشو جلد کردم وسرگرمش کردم بعدش خونه مامان بزرگم رومرتب کردم وزنداییم اومد یکم بود خواهرش زنگ زدگفت میاد خونشون اون رفت

بعدش مامان بزرگم اومدند گفتند اصلادختره خوشگل نبوده ولی باباش پولدار بوده بیخیالش شدند وداییم43اومد وکلی باسانازبازی کردم وخندیدیم وداییم میخواست بره بازار مارو اورد خونه خودش هم اومد والان اومدم روزنوشت روبنویسم وشام وخواب

دوستون دارم

تاريخ جمعه 29 شهريور 1392سـاعت 21:37 نويسنده فهیمه| |

شکلک های شباهنگShabahangسلام گل های من خوبید ؟

امروز صبح ساعت 9بیدارشدم زنگ زدم
خونه عالیه مامانش گفت خونه بابابزرگشه نمیتونه بیاد بازار بعدش زنگ زدم محدثه وگفتم میای بازار گفت اره رفتم دنبالش ورفتیم بازار کلی هوا گرم بود واذیت شدیم وسایل خریدیم وسوار اتوبوس شدیم ومن زودتر ازش پیاده شدم وخداحافظی کردم واومدم خونه لباسامو دراوردم واتاق رومرتب کردم ونت گردی  وبا دوستام حرف زدم وبعدش هم ساعت3بابام اومد دیشب ساعت 2خواهرم از دندون درد بیدارشده بود وگریه میکرد وخلال میخواست بابام هم رفت ازپایین خلال بیاره زد شیشه خلال ها که با نفت تزیین شده بود روشکست ومامانم کلی غرغر کرد ظهر اومد ناراحت بود ناهار خوردیم اینقدر خسته بودم که نماز نخوندم ساعت 3آماده شدم رفتیم بیمارستان عیادت برادر شوهر خاله ام من خواهرم روبردم پارک روبرو بیمارستان وکلی ازش عکس گرفتم
دخترخاله ام اومد

وبا شوهرخاله ام اومدیم خونه مامان بزرگم ساناز رو پبیش من گذاشتند ورفتند الرحمن بعدش اودند وحرف زدیم وزنداییم هم اومد وکلی خندیدیم وداییم ما رواورد خونه همکار بابام خونه بود نماز خوندم وکاردستی سیرم رو کامل کردم واون رفت شام خوردم واتاقم رومرتب کردم وبعدش کتاب هامو جلد کنم ویکم فیلم میرم بخوابم

دوسستون دارم

تاريخ پنج شنبه 28 شهريور 1392سـاعت 22:28 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای من خوبید ؟

امروز صبح ساعت 9وربع بیدارشدم البته صبح زود خواهرم دندون درد داشت ونذاشت بخوابم خلاصه 9بیدار شدم واماده شدم رفتیم بازار اول رفتیم واسه خواهرم واسه ساعت 12وقت گرفتیم واومدیم خرید بکنیم اول رفتیم واسه خواهرم دمپایی وظرف غذا وبطری اب گرفتیم وبعدش دوستم مریم رو دیدم کلی واسه مامان بزرگش خرید کرده بودند بعدش عروس خاله مامانم ودختر دایی مامانم رو دیدیم وبعدش رفتم 8تا کتابفروشی کتاب ها تموم شده بودشکلک های شباهنگShabahang اخرش از رابط گیرمون اومد رفتیم پیش دکتر ودونوبت وقت داد واومدیم کوله مو گرفتیم واومدیم خونه رفتم از فروشگاه یکم خوراکی گرفتم ونمازم روخوندم وناهارخوردم وبابام اومد یکم حرف زدیم وخوابیدم بیدارشدم نماز خوندم واومدیم پای نت بعدش هم شام وبریم دور بزنیم ولالا

خیلی دوستتون دارم

تاريخ چهار شنبه 27 شهريور 1392سـاعت 19:18 نويسنده فهیمه| |

سلام عشخای من خوبید؟

امروز صبح قراربودبریم بازار نشد ساعت9ونیم بیدارشدم واهنگ گوش دادم وپای نت بودم بعدش رفتم حموم واومدم ناهارخوردم ویکم فیلم دیدم ونماز خوندم وخوابیدم ساعت6خاله ام زنگ زد بیاین اینجا بریم عیادت زن عمو که پاش شکسته ما رفتیم اونجا که خاله مامان زنگ زد گفت ما میایم اونجا هستین ؟مامان بزرگم هم گفت اره نوه خاله مامان یک سال ازم کوچیکتره ولی خیلی قشنگه خوشگلترین دخترفامیله بعدش زنداییم اومد وقلیون کشیدند واونا رفتند قبلش خونه مامان بزرگم رومرتب کردم واونا که رفتند داییم اومد دنبالمون رفتیم

خونه عمو مامانم کلی با مریم وسیما خندیدیم شوهر خاله ام اومد دنبالمون واومدیم خونه مامان بزرگم وسایل هارو برداشتیم واومدیم خونه یکم بودیم رفتیم بنزین زدیم ودورزدیم اومدم شام خوردم و روزنوشت رونوشتم وبرم بخسبم

عاشقتونم

تاريخ سه شنبه 26 شهريور 1392سـاعت 23:8 نويسنده فهیمه| |

سلام نفسای من خوبید؟

امروز صبح خواب بودم که یادم اومد قراره برم بازار بیدارشدم وزنگ زدم به عالیه گفت قراره بامامانم بریم خونه الهام گفتم باشه پس یک روز دیگه قطع کردم ورفتم صبحونه خوردم وفیلم دیدم ومامانمم بیدارش خونمون رومرتب میکرد

من هم اتاقم رومرتب کردم ونماز خوندم وناهارخوردم وبابا اومد یکم کاردستی درست کردم واماده شدیم رفتیم پیش خیاط که تو راه خونه برادرشوهر خاله ام رو دیدیم که اسباب کشی میکردند رفتیم اونجا بعدش رفتیم پیش خیاط وپرو کردم لباسم فوق العاده قشنگ شده بود

بعدش دوباره اومدیم پیش داییم که اسباب کشی میکردند یکم بودیم وبا امید برادر شوهر خاله ام اومدیم خونه عمه وشوهرش بودند یکم بودند ورفتند بعدش همکاربابام اومدند دخترش 2سال ازم کوچیکتره ولی خیلی دوسش دارم باهم خیلی راحتیم بودند وکلی حرف زدیم ورفتند اومدم اتاق رومرتب کردم ونمازخوندم وشام خوردذم واومدم وبلاگ رواپ کنم وبرم بخوابم

شبتون رویایی

دوسستون دارم  

تاريخ سه شنبه 26 شهريور 1392سـاعت 1:36 نويسنده فهیمه| |

smileyسلام عزیزای من خوبید ؟

امروز صبح ساعت 9مامانم منو بیدارکردکه با داداشم دارن میرن مدرسه وخرید اونا رفتند ویکم اهنگ تو رختخواب گوش دادم وبعدش بیدارشدم تلویزیون رو روشن کردم ووخونه رومرتب کردم ویکم پای نت بودم و با عالیه ومرضیه حرف زدم بعدش ابجی هم بیدارشد باهم رفتیم پایین فیلم دیدیم وصبحونه خوردیم وبا فاطمه درمورد مدرسه واسترسش حرف میزدیم که مامانم اومدند رفته بودند شهریه مدرسه من و داداشم رو بدن وبرن لوازم التحریر داداشم رو بگیرند اومدند ونمازخوندم وناهار خوردم وبابام اومد یکم پای نت بودم حوصله ام سر رفت رفتم فیلم ببینم چیزی نداشت واسه خواهرم کار دستی با موکت درست کردم واومدم بالا مامانم با خانوم همکار بابام حرف میزد بعدش نماز خوندم واومدم وب رو اپ کنم خیلی استرس مدرسه هارو دارم دعاکنیدبعدش هم شاید بریم بیرون دور بزنیم وشام ولالا

عاشقتونم

تاريخ یک شنبه 24 شهريور 1392سـاعت 19:30 نويسنده فهیمه| |

سلام نفسای من خوبید ؟

امروز صبح ساعت 10بیدارشدم وآهنگ گوش دادم ویکم پای نت بودم بعدش رفتم پایین فیلم دیدم مامانمه هم رفته بود بیرون اومد ونهار خوردیم ونمازخوندم ویکم موکت اضافه داشتیم از بیکاری نشستم ویک عروسک خوشگل واسش درست کردم بعدش آماده شدیم ورفتیم خونه بابا بزرگم همه بودند ولی خواب بودند بیدارشدند ورفتند تعزیه وخاله ام ساناز رو گذاشت پیش من بمونه خودش رفت حالا من حواسم باید هم به ساناز میبود هم به خواهرم وستایش بعد یک ساعت اومدند خداروشکرساناز خوب بود وگریه نمیکرد خاله ام اومد وساناز روبردندتا پیش دخترخاله مامانم سرم وصلش کنن وزنداییم هم رفتند ومامان بزرگم هم رفت پیش خواهرش یعنی همسایشون ولی مثل خواهرند من هم از رو بیکاری تموم خونه مامان بزرگم رو تمیز کردم حال میکنم با تمیزکاری یکم هم ستایش وابجیمو دعواکردم وراحت شدم وهمه اومدند یسنا دختر داییم کلی مسخره بازی میکرد وکلی خندیدیم وداییم اومد دنبالمون اومدیم خونه ستایش هم اومد یعنی اتشفشانی واسه خودش الان سرشون رو بند کردم واومدم روزنوشت رواپ کنم راستی بچه ها این چند روزه که همسایه مامان بزرگم فوت کرده همش رفتم تو فاز اهنگ های غمگین مازیار فلاحی نمیدونم چرا فکرمیکنم قراره بمیرم smileyخیلی ذهنم مشغوله واسم دعا کنید شبتون ابنباتی

دوستون دارمSmiley

تاريخ شنبه 23 شهريور 1392سـاعت 23:29 نويسنده فهیمه| |

سلام عشقای من خوبید؟

امروز صبح ساعت10ونیم بیدارشدم واومدم تواتاق اهنگ گوش دادم یکم فیلم دیدم بعدش اومدم پای نت ونماز خوندم وناهار خوردم وپای نت بودم که زنگ زدند وگفتند خانوم همسایه مامان بزرگم فوت کرده خیلی سخته هردوزنم ومرد تویک روزمردند اماده شدیم ورفتیم خونه مامان بزرگم دایی هام خواب بودند مامانم رفت تعزیه من هم اس بازی تا اینکه همه دایی هام اومدند وشوهرخاله ام هم اومد یکم بودیم وداییم وزنداییم قلیون میکشیدند  ماهم رفتیم بیرون وداییم اومد دنبالمون ودایی ها هم اومدند خونمون بعد زنداییم زنگ زد گفت میوه بخرید که مهمون داریم دایی کوچیکه رفت میوه بخره الان یک حرفی از بابام شنیدم کلی دلم شکست اومدم تواتاق تا روزنوشت روآپ کنم

یکم خوشحالم چون پرسپولیس یک برصفر جلواز گسترش فولاد شکلک های شباهنگShabahangبعدش شام وخواب 

 

دوستووووووون دارمشـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه

 

تاريخ جمعه 22 شهريور 1392سـاعت 21:37 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای من خوبید ؟

امروز صبح ساعت 10ونیم ازخواب پاشدم دیدم مامانم با دوستم حرف میزنه ومیگه بیدار که شد بهتون زنگ میزنه بیدارشدم واومدم پای نت  وبعدش آهنگ گوش دادم رفتم پایین فیلم دیدم مامانم هم رفت بیرون نمازخوندم وناهار خوردم واومدم پای تلویزیون دیدم چیزی نداره اومدم حافظخوندم ارامش عجیبی بهم میده بعدش بابا اومد وهمه خوابیدند من پایین اهنگ گوش میدادم دیدم همکار بابام اومد اومدم تو اتاق اماده شدم ورفتیم خونه خیاط دوست خاله ام اندازه مو گرفت ورفتیم یکم خونه خاله ام وبا شوهرش اومدیم خونه مامان بزرگم یکم نشستیم رفتم شارزگرفتم دیدم زنداییم اومد رنگش پریده بودشکلک های شباهنگShabahang ومیگفت همسایه بابا بزرگم فوت کرد کلی ترسیدیم مامان بزرگم ومامانم رفتند خونه همسایشون دیدند تصادف کرده خانومش تو اتاق عمله وخودش هم فوت کرده خیلی خانواده خوبی بودند قدیم ها عروسی داییم رو تو خونه اونا میگرفتیم خدا بیامرزتش بعدش بابابزرگم و داییم اومدند ویکم بودیم وداییم مارو اوردخونه وخودش ماشین رو بقرداشت ورفت سریع اومدم نماز خوندم واتاقم رو مرتب کردم واومدم روزنوشت رو بنویسم وبم شام ویکم نت گردی ولالا

عاششششششششششششششششقتونم

تاريخ پنج شنبه 21 شهريور 1392سـاعت 21:53 نويسنده فهیمه| |

شکلک های شباهنگShabahangسلام دوستای گلم خوبید ؟

معذرت میخوام این چند روزه نبودم اخه موس کامپیوتر کار نمیکرد ونمیتونستم بیام سربزنم خب یکشنبه 17هیچ اتفاق خاصی نیفتاد وخیلی معمولی گذشت وچیزی زادی ازش یادم نمیادولی رفتم عکاسی وعکس گرفتم بعدش رفتیم واسه فرم لباسم قشنگ نبود مجبورشدیم خودمون پارچه بگیریم و شبش لباسامو اماده کردم وخوابیدم

صبح ساعت 6بیدارشدم و آماده شدم راه افتادیم بریم مشهد بعد از یک ساعت ونیم که رسیدیم کلی خیاباون ها رو داشتند تعمیر میکردند وکلی جریمه شدیم رفتیم حرم ولی بابام چون کار داشت رفت به کاراش برسه اولش رفتیم زیرزمین حرم دوستایی که اومدند حرم اینجا رو دیدند خیلی قشنگه ولی گوشی ها اصلا انتن نمیده اومدیم رفتیم پاساز که نزدیک حرم فقط واسه خواهرم چیزی خریدیم وخوراکی یک کیف دیدم 35تومن خیلی ناز بود اما گفتم شاید قشنگ ترش هم باشه اومدیم بیرون واز داروخونه واسه مامانم قرص سردرد گرفتیم واومدیم تو یکی از صحن ها نشستیم یعنی یک لحظه احساس کردم که مشهد نیستم اخه تو حرم پربود از ادمهای عرب وعراق وافغان تا 1توصحن نشستیم بابا اومد وبا داداشم رفتند نماز خوندن کنار ما یک خانواده افغان بودند 7تا بچه داشتند کلی باهم بچه ها دعوا میکردند من که پوکیده بودم از خنده اومدیم توماشین وغذا گرفتیم وراه افتادیم ساعت5رسیدیم اینقدر خسته بودم گرفتم خوابیدم ساعت8بیدارشدم نمازخوندم وباالهام حرف زدم شمال بود بعدش خوابیدم

دیروز صبح هم ساعت 9بیدارشدم واهنگ گوش دادم  وتلویزیون ومامانم رفت بیرون با خاله ام حرف زدم ساعت 3هم اماده شدم ورفتم ارایشگاه تا ساناز رو نگه دارم خداروشکر ارایشگاه خیلی خلوت بود ساناز خیلی اذیت کرد مریض هم بود کلی گریه میکرد خاله ام خوابوندش وداد بغلم اماده شد شوهرخاله ام اومد دنبالمون رفتیم تالار هیچ کس نبود خاله ام رفت لباسش رو بپوشه من هم کمکش کردم وبعدش خواهرشوهرش اومد ومهمون ها یکی یکی اومدند مامانم خیلی دیراومد چون خواهرم روبرده بود ارایشگاه سرمیز همش با دخترعمو مامانم حرف میزدم داماد خیلی ناز بود یک رقص فوق العاده قشنگ رفتندSmiley بعدش زنگ زدم به داییم وگفتم بابامو ببر خونه وخودت بیا دنبالمون بابا رو برده بود وخودش اومد دختر عمو مامانم وداداشش ومامانم توماشین بودیمشـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه  
کلی حال داد کلی پسر تو عروس کشون بود  بعد عروس کشونی رفتیم خونه عروس رو دیدیم وزن عمو مامان رو گذاشتیم خونشون واومدیم خونه از داییم وخواهرم ومامانم عکس گرفتیم داییم رفت واومدم بالا خوابیدم ساعت 2بود

امروز صبح هم میخواستم بیدار شم دیدم مامانم اماده میشد بره خونه دختر همسایمون چون دخترش زایمان کرده بود بیدارشدم واومدم پایین اهنگ گوش دادم وفیلم دیدم ومامان اومد ورفتم حموم وناهار خوردم وفیلم دیدم وخوابیدم بیدارشدم نماز خوندم وداییم اومد که بره خونه دوستش رفتیم دور زدیم واومدم روزنوشت رو اپ کنم وبا عشقم هم حرف زدم وبعدش هم یکم فیلم ببینم ولالا

دوستتون دارم

تاريخ چهار شنبه 20 شهريور 1392سـاعت 22:3 نويسنده فهیمه| |

سلام عشقای من خوبید؟

دیشب اینقدر سردرد وبدن دردو استرس داشتم که نگو اصلا خوابم نبرد صبح هم از استرس نتونستم بخوابم شکلک های شباهنگShabahangمامانم میخواست بره مدرسه واسه ثبت نام واسه همین استرس داشتم ساعت یک ربع به 10 بیدارشدم اتاق رو مرتب کردم ورفتم پایین اهنگ گوش دادم مامانم اومد خداروشکر ثبت نام کرده بودند خیلی خوشحال شدمبعدش با عالیه حرف زدم ونماز خوندم وناهار خوردم ویکم خونه بودیم آماده شدیم رفتیم خونه بابابزرگم داییم بودند ویکم گفتیم وخندیدیم خاله ام اومد اماده شدیم رفتیم بازار اول رفتیم شلوار داییم رو توخیاطی درست کردیم بعدش اومدیم واسه خاله ام دنبال کفش مجلسی اصلا قشنگا نبود کفشم وسط خیابون خراب شد ومجبور شدم کفش بخرم صورمعه ای خیلی نازه داشتیم برمیگشتیم که بریم تاکسی بگیریم زن عموی مامانم رو با مریم دیدیم باز اومده بود کفش بگیریم بعدش اومدیم خونه مامان بزرگم کلی خندیدیم تو راه وقتی اومدیم زندایی بد اخلاقه هم بود بچه ها رفته بودند نونوایی دختر خاله ام کلی واسه خونمون گریه کرد اومدیم خونه ولباسامو مرتب کردم ونماز خوندم وشام خوردم وبا دوستا اسمس بازی کردم واومدم روزنوشت رواپ کنم وفیلم ببینم ولالا

شبتون شکلاتی

تاريخ شنبه 16 شهريور 1392سـاعت 22:37 نويسنده فهیمه| |

سلام عزیزای من خوبید؟

امروز صبح ساعت 11بیدارشدم واناق رو مرتب کردم ورفتم دوش گرفتم اومدم نهار خوردم واومدم پای نت ورفتم پایین فیلم دیدم ویکم فیلم دیدم وبعدش اماده شدیم داییم اومد دنبالمون محسن هم اومده بود خیلی نازه بعدش رفتیم خونه خاله ام خواب بودند بعدش رفتیم پیش خیاط خواهراش بودند وکلی حرف زدندوبا خاله ام قلیون کشیدند واومدیم یکم خونه خاله ام داییم اومد دنبالمون اومدیم خونه دربی رو دیدیم همکاربابام اومد واومدیم تواتاق اهنگ گذاشتیم وماجی رقصید والان هم اومدم روز نوشت رو آپ کنم وفیلم ببینم ولالا

عاشقتونمتصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

تاريخ جمعه 15 شهريور 1392سـاعت 21:41 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای من خوبید؟

امروز صبح ساعت10بیدار شدم واتاق رومرتب کردم وکلی اهنگ گوش کردم وتونت بودم واس بازی وبعدش فیلم دیدم اومدم بالا ناهارخوردم وخوابیدم بیدارشدم اومدم پایین مامانم رفت میوه فروشی یکدفعه ای با مامان بزرگم اومد داییم اومده بود دنبالمون بریم دوربزنیم رفتیم دورزدیم واومدیم خونه اومدم روزنوشت روآپ کن دوستای گلم توروخدا برام دعا کنید

دوسستتون دارم تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

تاريخ پنج شنبه 14 شهريور 1392سـاعت 21:35 نويسنده فهیمه| |

سلام نفسای من خوبید؟

امروز صبح ساعت 11میخواستم بیدارشم که خانوم همسایه اومد دلم نمیخواست بیدارشدم وخسته هم بودم دراز کشیدم واهنگ گوش دادم بعدش پاشدم اونا رفتند رفتم حموم اومدم ونهار خوردم واومدم پای نت وکلی اهنگ دانلود کردم ونماز وبا عشقم حرف زدم بعدش عصری هم پای نت وبا دوستام حرف زدم ونماز خوندم ودلم کلی گرفته بود والان هم شام میخورم ویکم نت گردی وبعدش لالا

دوسستون دارم

تاريخ چهار شنبه 13 شهريور 1392سـاعت 21:54 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای گلم خوبی؟

امروز صبح ساعت 7اومد تواتاقم تا اسپری روبرداره اینقدر شلوغ کرد که من هم بیدارشدم وآهنگ گوش دادم وصبحانه خوردم ومامانم رفت بازار من هم رفتم یکم فیلم دیدم وخواهری بیدارشد رفتیم یک دوش گرفتیم واومدیم دیدم خالم زنگ زدگفت منتظر مامانت نباش بلند شوبیا خونه مامان جون تا ستایش روهم ببری سریع با خواهرم اماده شدیم رفتیم خونه مامان بزرگم دایی کوچیکه وشوهرخاله ام بودند واسه ابجی کفش گرفته بودند پوشیدببینه اندازه شه یانه هنوز میخواستیم بیایم بیرون که دایی شماره 3اومد یکم بودیم وبااونا رفتیم آرایشگاه زنداییم اول که رفتیم هیچ کس نبود بعدش دخترعموهای مامانم اومدند وهمه رو ارایش کرد نوبت به درست کردن موی من که رسید کلاس داشت وبهش گفتم دیرت میشه برو اشکالی نداره کلی اصرار کردند اما قبول نکردم وزنداییم رفت آموزشگاه دختر عموهای مامانم هم که من قراربود باهاشون برم تالار نقشه عوض شد ورفتند خونشون من هم باخواهرم اومدم خونه مامان بزرگم دایی کوچیکام بودند دخترخاله هم خواب بود آرایشش روهم شسته بود خیلی اعصابم به هم ریخته بود وهمش پاچه گیری میکردمشـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه ودایی کوچیکه هم که هی مسخره بازی در می آوردومیخندید خونه مادرجان روتمیز کردم وخودش اومد بعدش داییم یسنا رو اورد مامانش هنوز نیومده بود خواهری رو اماده کردم وخودم هم اماده شدم کلی با دایی کوچیکه یسنا رو مسخره میکردیم ومیخندیدیم خاله ام اعصابش به خاطر دیر کردن زنداییم داغون شدهخ بود هرجوربود ساعت 8ونیم اماده شدند همه و رفتیم تالار خیلی عروسی خلوتی بود بعدش با عالیه رفتیم وپسرعمه اش رو امتحان کردیم وکلی سر سفره خندیدیم وبعدش اومدیم بیرون وعموم روبردیم خونشون گذاشتیم اما عروس کشون نرفتیم واومدم لباس هامو مرتب کردم و اومدم روز نوشت رواپ کنم

تاريخ چهار شنبه 13 شهريور 1392سـاعت 1:16 نويسنده فهیمه| |

سلام عخشای من خوبید؟

امروز صبح ساعت11بیدارشدم دست وصورتموشستم واتاق روحسابی مرتب کردم بعدش ناهارخوردیم وخواهرم روااماده کردم وازش عکس گرفتم رفتیم خونه خاله جونم توراه سرکوچه یک ارایشگاهی هست دیدم دختردایی مامانم وبچه خواهرش ودوست پسرش وایستادن رفتیم داخل ارایشگاه ودیدیمشون دخترخاله مامانم سه بارازدواج کرده هر سه بار هم جداشده الان هم بایکی دوسته حالم ازش به هم میخوره بعدش رفتیم خونه خاله ام تامارسیدیم دیدیم از خیاطی میان من ومامان بزرگ وزنداییم اومدیم خونه خالم مامانم باخاله ام دوباره رفتند پیش خیاط اومدند وشوهرخاله ام اومد دنبالمون ومامانم روگذاشتیم خونه تا وسایلش روبرداره وخودم وخواهرم هم رفتیم خونه مامان بزرگم کلی دوباره واسه مسافرتشون باهم کل کل میکردندتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد بعدش مامانم اومد دنبالمون ورفتیم حنابندان نوه دایی مامانم همسن خودمه اما زودازدواج کرد اول رفتیم داشتند از مهمون های بابای دختره پذیرایی میکردند مجبور شضدیم بریم خونه عموم رفتیم زن عموم هم دعوت بود اما نمیخواست بیاد هرجوربود راضیش کردیم آماده شدیم ورفتیم تا رفتیم دیدم مامان بزرگم اینا هنوز توکوچه اند محسن پسرعمومامانم که خیلی نازه وهمش دنبالمه بود رفتیم داخل زیاد مهمون نداشتند کلی محسن به بهانه های مختلف اسمس میدادبعدش رفتیم توحیاط زنداییم با داداشی حرف زد اومدیم خونه ومراسم کم کم داشت تموم میشد دختر دایی مامانم مامان عروس همش گریه میکرد واسه اینکه با خانواده داماد مشکل داره smileyاومدیم خونه مامان بزرگم یکم بودیم اومدیم خونه شام خوردیم ووسایل فردا عروسی رواماده کردم و اومدم روزنوشت رواپ کنم وبرم بخوابم

عاشقتونم شب بخیر تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

تاريخ سه شنبه 12 شهريور 1392سـاعت 1:49 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای گلم خوبید؟

امروز صبح ساعت11بیدارشدم واتاق رومرتب کردم واهنگ گوش کردم وبعدش مامانم رفت جایی واومدم بالاپای نت وبعدش ناهار خوردم وبابااومدومن خوابیدم ساعت5 بیدارشدم مامانم میخواست بره بازار من هم میخواستم اما خیلی کسل بودم خلاصه هرجوربود اماده شدم وداییم اومد دنبالمون وداداشم روهم برد خیاطی لباسش رواندازه بگیره اولش رفتم از بانک پول برداشتم ورفتیم شلوارخریدم مشکی ساده بعدش رفتیم یک مانتو فروشی دوتامانتو واسه مامان بزرگم انتخاب کردیم ویکی هم واسه ی خودم مامانم گفت بذار خاله بیاد بعدش اومدیم سرخیابون منتظر خالم زنگ زدیم به شوهر خاله ام گفت الان میان بعددیدیم اون طرف خیابون هستند زنداییم هم اومده بود رفتیم چند تا پارچه دیدیم اما قشنگ نبود ساناز یکم بغلم بود اما اصلا نمیتونستم بگیرمش اینقدر که تپل شده اومدیم مانتو ها رونشون دادیم خاله ام گفت نه ومامانم نگرفت امامن خیلی دوسش داشتم ناراحت شدم ورفتیم واسه خواهرم لباس مجلسی گرفتیم خیلی نازه اومدیم که کفش بگیریم زنداییم رو دیدیم بعدش رفتیم کفش فروشی دختر دایی های مامانم رو دیدیم برمیگشتیم زندایی دیگه ام رو دیدم طلا گرفته بود اصلا قشنگ نبود فقط پولش روحروم کرده بود اومدیم سوار اتوبوس شدیم وپیاده شدیم یکم از فروشگاه خرید کردیم تو کوچه داشتیم میومدیم دیدم دختر داییم داره صدامون میزنه اونا هم اومده بودند اومدیم خونه وهمکاربابام وپسرش اومده بودند بعدش دایی کوچیکم اومد ماشین رو دادورفت وداییم هم رفت وشام خوردیم وساعت 12رفتیم دور زدیم وبابت یک موضوعی دلم خیلی شکست رفتیم در خونه بابابزرگم دایی کوچیکم داشت ماشینش رومیشست اومدیم خونه واتاقم رو مرتب کردم واومدم روزنوشت روبنویسم وبرم بخوابم

شبتون شیک

تاريخ یک شنبه 10 شهريور 1392سـاعت 12:59 نويسنده فهیمه| |

شـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه   سلام دوستای گلم

امروز ساعت 10بیدارشدم اتاق رو مرتب کردم وصبحونه خوردم واومدم نت گردی بعدش رفتم پایین اهنگ گوش دادم مامان هم رفت پیش کمد سازه بعد که اومد مامان بزرگم زنگ زد که تولد دختر داییمه وبعدش هم خاله وزنداییم زنگ زد یک جریانی پیش اومد که نگو ناهارخوردیم وبابا اومد وخواهرم روآماده کردم وبا مامانم رفتیم خونه بابا بزرگم اماده شدند و رفتند جهیزیه نوه دایی مامانم روببیند من که نرفتم بعدش اومدند عرشیا پسرداییم وساناز دختر خاله ام بودند نمیدونستم کدومشون رو بغل کنم هر دوتاشون عشقای منن بعدش رفتند تولد دخترداییم من هم چون خوشم نیومد نرفتم سریک موضوعی خونه موندم وداییم اومد گفت اگه تولد بگیری نمیذارم دخترم بیاد من هم گفتم اماده نبودم بعدش دایی کوچیکام اومدند ومن بازی استقلال رومیدیدم داییم هم تو حیاط قلیون میکشیدند بعدش زنداییم زنگ زد گفت بگوبیاد دنبالمون داییم رفت دنبالشون واومدند یکم بودیم واومدیم خونمون وشام خوردیم ودایی کوچیکم اومد یکم حرف زدیم ورفت ومن هم اومدم وب رواپ کنم واس بازی واهنگ گوش کنم وبرم بخسبم ...

شکلک های هلندوستتون دارم شبتون رویاییشکلک های هلن

تاريخ شنبه 9 شهريور 1392سـاعت 22:57 نويسنده فهیمه| |

سلام عشقای من خوبید؟

امروز صبح ساعت 11بیدارشدم واومدم اتاق رو مرتب کردم وصبحونه خوردم واهنگ گوش کردم ونماز خوندم مامانم از صبح ساعت8داشت سبزی خرد میکرد بعدش ناهار خوردم واومدم پای نت ورفتم پایین فیلم دیدم چون دوست بابام میخواست بیاد خونمون اماده شدیم رفتیم خونه مامان بزرگم خونشون رو فرش کردیم وکلی خندیدیم بعدش مامان و مامان بزرگم میخواستند برند مغازه ی فامیلشون رفتند ومن با خواهرم خونه موندم اهنگ گوش میدادم دیدم برگشتند میخواستم دررو باز کنم پام از رو پله ها سرخورد وخوردم زمین کلی کمرم درد گرفت میخواستم گریه کنم ولی تحمل کردم
بعدش دایی سومیم وزنداییم اومدند وبعدش دوتا دایی اخریمو بابا بزرگم اومدند کلی خندیدیم یسنا دختر داییم میره تو 3سال گوشی رو دستش میگرفت وهم خونی میکرد خیلی بامزه است
بعدش اماده شدیم اومدیم خونه دیدم دوست بابام هنوز خونه است تا مااومدیم سریع رفت اومدم پای نت وبعدش شام وفیلم ولالا راستی پرسپولیس سه بر یک فولاد رو شکست داد خیلی خوشحالم

دوسستون دارم شبتون ناز

تاريخ جمعه 8 شهريور 1392سـاعت 21:59 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای گلم خوبید؟

امروز صبح ساعت 10بیدار شدم واومدم تونت و بعدش رفتم پایین فیلم دیدم   واهنگ گوش دادم اومدم ناهار خوردم واومدم پای تلویزیون که بابا اومدخوابیدم بعدش ساعت 5مامانم بیدارشد گفت میخوایم بریم خونه مامان بزرگ زود زود اماده شدم ورفتیم خونه مامان بزرگم دررو باز نکردند توحیاط داشتند فرش میشستند ماهم رفتیم سبزی داییم گرفته بود سبزی ها رو پاک کردیم وبابا اومد اومدیم خونه داییم دوتا دایی کوچیکه هم اومدند بعدش داییم اومددنبالمون واومدیم سبزی هاروازخونه بابا بزرگم برداشتیم ومارو اوردخونه وخودش رفت بعدش اومدم خونه یک چیزی خوردم هنوز میخواستم نماز بخونم داییم اومد چون سارینا گریه میکرده الان هم خونمونن داشتم با داداشم حرف میزدم یکدفعه ای وارد اتاق شد اعصابم داغون میشه شکلک های شباهنگShabahangکسی بی اجازه در اتاق رو باز کنه باز دوباره اتاقم رو به هم ریخت الان اهنگ گوش میکنم ویک چیزی میخورم وتونت بعدش هم لالا

عاشقتونم شـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه

تاريخ پنج شنبه 7 شهريور 1392سـاعت 22:44 نويسنده فهیمه| |

سلام عزیزای من خوبید؟

دیروزساعت 8دیدم گوشیم زنگ میخوره یکدفعه یادم اومد قراربوده دوستم بیاد خونم زود بیدارشدم وخونه رومرتب کردم چون خواهرم باخودم شبش تا 3بیداربود همه رو به هم ریخته بود بعدش رفتم درروباز کردم دیدم دوستم پشت دره اومدو اومدیم تواتاق واتاقم رومرتب کردم وازش پذیرایی کردم اماده شدیم رفتیم بازار رفت واسه عروسی فامیلشون ساپورت خرید من هم به جز شارژ هیچی نخریدم ساعت10بوداومدم خونه لباسامو مرتب کردم واومدم پای نت ناهار خوردم وخوابیدم ولی اینقدرسروصدابود مگه میشد بخوابی بیدارشدم واماده شدیم رفتیم خونه مامان بزرگم چون قرار بود مامانم بره خونه پسراداییش چون بچه اش تازه به دنیا اومده وهدیه شوبدن من قصدم بود نرم خونه بمونم اما داییم خیلی اصرار کرد ومن هم اماده شدم ورفتیم دنبال زندایی هام ورفتیم خونشون عالیه هم بود خیلی خانوم مهربونی داره بچه اش هم پسره خیلی نازه یکم اونجابودیم واومدیم خونه مامان بزرگم که مامانم ومامان بزرگم گفتند ما میریرم بازار من هم گفتم پس من میرم سالن زندایی با زنداییم رفتم آرایشگاهش و یکم بودیم بعدش داشتم اماده میشدم که داییم اومد دنبالم که برگردیم خونه مامان بزرگم زنداییم گفت من هم میام اماده شد وباما اومد بعد رفتیم دنبال مامان بزرگم ومامانم که بریم خونه دایی بزرگه مهمونی دعوت بودیم زنداییم خبر نداشت تا فهمید مهمون هستیم گفت پس شما برید من نمیام اومدیم خونه داییم و مامان بزرگم سوغاتیشون رو داد و رفتیم خونه دایی مامانم که اون سر حیاط خونه دایی من زندگی میکنند دختر بزرگشون با شوهرش دعواکرده بود اخه دختر دایی مامانم توجوونیش اولین پسرش تصادف کردوفوت کرد از اونجا بیماری روانی گرفته بعدش هم حامله میشد به هوای این که پسر باشه دختردارمیشد الان 4تا دختر داره یک پسر بچه کوچیکش 6ماهه شه گذاشته بود پیش شوهرش اومده بود وگریه میکردمیگفت میخواد جدابشه بعدش اومدیم خونه داییم شام خوردیم و دوچرخه سواری کردم  Green Smilies واومدیم خونه وپای نت بودم وبا داداشم اسمس بازی کردم وخوابیدم

دوستتون دارمشـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه

تاريخ پنج شنبه 7 شهريور 1392سـاعت 10:59 نويسنده فهیمه| |

شکلک های شباهنگShabahangسلام دوستای نازم خوبید؟

امروز صبح ساعت8بیدار شدم اتاق رو مرتب کردم وصبحونه خوردم ورفتم تلویزیون دیدم بعدش مامانم بیدارشد واومدم پای نت مامانم هم رفت خونه دوستاش ومن اهنگ گوش کردم حالم خیلی بد بودشکلک های شباهنگShabahang داییم زنگ زده میگه بزن شبکه اردبیل داره باغ فین رونشون میده دیگه همه میدونن من عاشق تاریخم بعدش مامانم اومد وناهار خوردم و تلویزیون دیدم عاشق شبکه بازارم چون عاشق خرید کردم وهمیشه خرید رو نشون میده خیلی خوشم میاد تو اتاق با مامانم دراز کشیده بودم که داشت سرویس های اتاق کودک ونوجوان رو نشون میداد بلب خوشم اومد بعدش بابا اومد وناهار خوردومن پای نت بودم مامانم وداداشم ساعت5رفتند بازار واسه  فرم لباس داداشم من هم رفتم پایین یک چیزی خوردم وفیلم دیدم اومدم پای نت با مریم و داداشیم حرف زدم وخوشحال شدم شوهر عمه ام هم اومده بود یک چیزی دادو رفت من ندیدمش داده بود به خواهرم اخلاقش توپه اون رفت ومامانم اومدند ونماز خوندند واماده شدیم رفتیم خونه مامان جونم همه بودند خاله ام ودختراش و زنداییم خیلی خراب شده بودند تو مسافرت حالا خاله ی طفلکیم هفته دیگه عروسی برادرشوهرشه Smileyبعدش خانواده ی عمه مامان هم اومدندونیم ساعت بعد اومدن اونا بودیم واومدیم بیرون رفتیم بنزین زدیم و خرید کردیم واومدیم خونه و سریع اومدم روزنوشت رو بنویسم بعدش هم با داداشم وعشقم حرف میزنم ولالا

عاشقتونم شبتون بخیر

 

تاريخ سه شنبه 5 شهريور 1392سـاعت 21:42 نويسنده فهیمه| |

سلام عشخای من خوبید؟

امروز صبح ساعت8بیدارشدم رفتم پایین اهنگ گوش دادم مامانم بیدارشد زنگ زد خونه مامان بزرگم جواب دادند خواب بودند گفتند ساعت 3صبح رسیدیم اومدیم خونه بعدش خونه رو مرتب کردیم ومامانمم رفت پیش همسایه ها ومن رفتم حموم اومدم بیرون  پای نت و بعدش ناهار خوردم واومدم پای تلویزیون که فیلم ببینم خوابم برد تا ساعت 6بیدارشدم واماده شدم زنگ زدیم مامان بزرگم گفتند نیم ساعت دیگه میان رفتم پایین با برادر وخواهرم مسابقه دیدم ونماز خوندم اومدم بالا اومدند ستایش دختر خاله ام هم اومده بود زلزله ای واسه خودش اومد تو اتاق سرش رو بابازی کامپیوتری گرم کردم ساکت بود واومدم پیش بابابزرگم واینا از مسافرتشون گفتند وکیف رو هم دادند ازاین سنتی هاست ولی اصلا قشنگ نیست خوشم نیومد به هر حال گفتم خیلی قشنگه واین حرفا شام روخوردند و رفتند الان هم اومدم تو اتاق دیدم وای دختر خاله ام کارش رو یواشکی میکرده تمام دکور اتاق خوابم رو به ریخته بود مرتب کردم وروز نوشت رو دارم الان مینویسم ونود رو نگاه کنم ولا لا

دوستتون دارم شبتون پرستاره43079_29vfnr8_th.gif

تاريخ دو شنبه 4 شهريور 1392سـاعت 23:1 نويسنده فهیمه| |

شکلک های شباهنگShabahang  سلام دوستای گلم خوبید؟

امروز صبح ساعت 8بیدارشدم مامان داشت جارومیکردو خونه رومرتب میکرد چون قراربود همسایه هامون بیان مامانم بهشون زنگ زد گفتند یک ربع به ده میایم درست بعد نیم ساعت اومدند اخلاقشون بد نیست ولی در کل من یکیشونو بیشتر دوست دارم بودندوکلی حرف زدند بعدش من با عالیه دوست صمیمی تو فامیل حرف زدم واهنگ گوش دادم اومدم پایین یکم فیلم دیدم اونا رفته بودند تو اتاقم و داشتند لباسام رو میدیدند خیلی بدم میاد کسی بی اجازه وارد اتاقم بشه ولی خب متاسفانه تو شهر ما این فرهنگ نیست لباس هارودیدند و بعد کلی نظر دادند ساعت 12رفتندوناهارخوردم و مادرجانم زنگ زدومامانم کلی اصرار کرد هرموقع رسیدید بیان خونه ما اونا هم قبول کردند بعدش اومدم رو تخت واهنگ گذاشتم که بخوابم وخوابیدم ولی گوشیم همینطور داشت واسه خودش میخوند باباهم اومده بودومن خواب بودم ساعت 5خواهرم منو بیدارکرد حاضرشدم واسه بازار رفتیم دم در خواهرم گریه میکرد که باید با اتوبوس بریم بعد از نیم ساعت اتوبوس اومدو سوار شدیم یک خانومه بود از اول تا اخر زل زده بود به من من هم متنفرم کسی تو یک جای شلوغ بهم نگاه کنه چون باعث میشه نظر بقیه رو هم جلب کنه با یک نگاه خشم الود بهش فهموندم بهم نگاه نکنه خداروشکر نگاه نکرد رفتیم بازار ویک مغازه ای یک تیشرت ناز دیدیم 30تومن بود ولی چون شلوارک داشت وجنسش خوب نبود نخریدیم ورفتیم مطب دکتر از 5ونیم رفتیم تا 7ونیم به نظر من یکی تو مطب دکتر یکی اتوبوس همه نوع ادمی پیدامیشه حوصله ام سر رفته بود کلی هم شلوغ بود بعدش که راحت شدیم رفتیم چندتا مانتو فروشی اخه من دنبال مانتو خردلی میگردم ولی اصلا توشهرمون نیست شـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـهیعنی هست ولی زرده خردلی تیره نیست نداشت ورفتیم بدلیجات فروشی معاون دوره راهنماییمو وشیماوالهام رو هم دیدم مامانم یک سرویس انابی رنگ دیده بود رفتیم خریدیم ومن هم یک جفت گوشواره گرفتم 13تومن یک سرویس مروارید هم برداشتم مرده گفت 15ولی واسه شما 10مامانم نمیخواست بگیره ولی من گفتم حیفه باید بخریم مامانم هم تسلیم شدوخرید خوششم میاد مامانم توخونه بهش میگم فلان چیزو میخوام میگه چه خبره بسه ولی همین که میریم بازار خودش پیشنهاد میده اینو بخر اونو بخر از این بابت خوبه خداروشکر ایناروگرفتم و ذوق ملگ شدم واومدیم تاکسی گرفتیم ورفتیم خونه مامان بزرگم ومامانم هم رفت نانوایی اومدیم خونه من رفتم که شارژبگیرم مغازه بسته بود اومدم مامانم تو پذیرایی و حیاط رومرتب کردومن هم آشپزخونه رو اصلا حال میکنم خونه کسی رو مرتب کنم بعدش تاکسی گرفتیم اومدیم خونه دیدم یک ماشین غریبه دم دره در رو که باز کردیم  رفتیم بالا دیدیم یکی از همکار های قدیمی بابا بود اینقدر خوشگله که نگو با خانومش مشکل داره بعد از 7سال بچه دارشدند خیلی مرد خوبیه تلویزیون رو بزن شهرام محمودی ومحمد موسوی اومدند کلی ذوق کردم خیلی دوسشون دارم برنامه رو دیدم دوست بابام رفت اومدم شام خوردم و اومدم پای نت روز نوشت روآپ کنم زنگ زدیم داییم گفت مشهدیم خداکنه شب که میان بیان خونه ما الان هم منتظرشونم بای بای

دوستتون دارم           

تاريخ دو شنبه 3 شهريور 1392سـاعت 23:44 نويسنده فهیمه| |

سلام عزیزای من خوبید؟

امروز بابایی نرفت سرکار ساعت 6وربع بیدارشدم دیدم نماز خوندن فایده ای نداره بنابراین نخوندم وخوابیدم ساعت9بود که تلفن زنگ خورد ترسیدم فکرکردم از مدرسه است دیدم مامانم رو تراس خیلی گرم داره حرف میزنه متوجه شدم از فامیلاست حدسم درست بود ناهید دختر دایی مامانم بود زنگ زدو شماره زندایی رو گرفت  چون عروسی داداشش تو روستاست  
و میخواستن زندایی منو که ارایشگاه داره ببرن تا عروسشون رو درست کنند درسته عروسشون روستایی ولی اینقدر دختر خوب ومودب وناز وخوشگله که حد نداره پسره هم خوبه ولی دختره بهتره عروسیشونم شاید 15باشه شایدم 25 امیدوارم خوشبخت بشن بعدش خواب از سرم پرید بلند شدم واتاقم رو مرتب کردم مامانم رفت اتو شویی اومدم صبحونه خوردم واومدم پای نت بعد خواهرم بیدارشد ویکم سربه سرش گذاشتم  و بابا وداداشم هم بیدارشدند نمازم رو خوندم وناهارخوردم ورفتم یکم فیلم دیدم واهنگ گوش دادم بهدش خوابیدم ساعت 6بیدارشدم دیدم مامانم رفته دکتر بابا هم رفته بیرون داداشم اومد بیدارم کرد گفت گاز بازه موقع رفتم اولش متوجه نشدم ولی یکم گذشت دیدم بله داداش گرامی شعله رو به جای اینکه ببنده تااخرباز گذاشته بعدش اومدم پای نت و با دوستام حرف زدم وبابا اومد نماز خوندم مامانم هم اومد دکتر سرم داده بود ولی چون چیزی نخورده بود سرم رو وصل نکرده بود اومد خونه یک چیزی خوردو رفتیم درمونگاه مامانم رو گذاشتیم و خودمون هم رفتیم تو شهر دور زدیم چقدر بده تو شهرستان زندگی کنی به خدا ساعت 10میریم دور بزنیم اکثر مغازه ها بسته است یکم دور زدیم واومدیم مامانم هنوز نیومده بود تو ماشین اهنگ گوش دادم و مامانم اومد نوبتش رو داده بود به همسایه مامان بزرگم حالش بد بوده اورژانس اومد دنبالشSmiley   واسه همین خیلی دیر شد دیگه اومدیم خونه خواهرم تو ماشین از عقب پرتاب شد جلو اینقدر ترسیده بود که حد نداشت هر موقع از جیزی میترسه فقط میاد پیش من بعدش شام خوردم و اومدم پای نت روز نوشت رو بنویسم راستی فرداشب عشقای من خانواده بابا بزرگم از مسافرت میان وشب خونه ما دعوتن خیلی خوشحالم

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اولبای بای دوستتون دارم   تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

تاريخ شنبه 2 شهريور 1392سـاعت 22:41 نويسنده فهیمه| |

سلام خوشجلای من خوبید؟

امروز ساعت 11بیدارشدم دیدم مریم دوست صمیمیم بعد از یک هفته تولدم رو تبریک گفته یکم اس بازی کردم وسریع رفتم حموم توحموم بودم یادم اومد ای وای گوشواره هامو در نیاوردم چون بدلیجاته ترسیدم خراب شه زود درآوردم وبعدش اومدم بیرون واومدم پای نت واهنگ گوش دادم ونمازخوندم وناهارخوردم وبعدش یکم تو نت بودم وخوابیدم دیدم داداشیم پیام داده کلی ذوق کردم بعدش عشقم زنگ زد گفتم قطع کن گفت بیشتر بخواب خواب کم نیاری اصلا این بشرخواب راحت واسه من نذاشته تا یکم میام بخوابم اس میده یا زنگ میزنه بیدارشدم خاله ام زنگ زد با خاله ام و داییم و مامان بزرگم حرف زدم دلم واسشون تنگ شده دوشنبه این دوری لعنتی تموم میشه  دیدم مامانم خونه پایین روتمیز میکنه اینقدرسروصدابود به جای ارامش سرم بیشتر درد گرفت بیدارشدم آهنگ گوش دادم نمازخوندم اومدم پای نت بعدش اماده شدم رفتیم پیتزاگرفتیم چون تولدبابایی بود دورزدیم واومدم خونه شام خوردم واومدم پای نت یک بطری اب روی میز کامپیوتربود دست خواهرم خوردنزدیک بود همش بریزه رومودم اگه میریخت دفعه دومه من یک مودم رو با اب میسوزونم امشب خیلی ناراحتم پرسپولیس باخت شـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـهاما عیبی نداره هنوز اول فصله

دوستتون دارم شب بخیر

تاريخ جمعه 1 شهريور 1392سـاعت 22:10 نويسنده فهیمه| |

43079_29vfnr8_th.gif

امروزصبح ساعت 9بودکه بیدارشدم دیدم مامانم داره آماده میشه بره دکتر من هم بیدارشدم ودست وصورتموشستم و صبحونه خوردم ورفتم پایین فیلم دیدم بعدش اومدم بالا مامانم هم اومد اومدم پای نت وباعشقم اس بازی کردم بعدش نمازخوندم وسفره روتازه انداختیم که از ایرانسل زنگ زدند به گوشیم کلی ترسیدم دیگه از غذاخوردن دست کشیدم بعدش بابا اومدورفتم پایین اهنگ گوش دادم مامانم هم رفت لباس هاروبده اتو شویی من وخواهرم هم اومدم دم در حیاط آهنگ گوش دادم ویاد یک خاطره افتادم وگریه کردم وبعدش با خواهرم دعواکردم و زنگ زدم به بعضی از دوستام هیچ کدومشون نمیتونستن حرف بزنند دلم خیلی واسه خانواده بابابزرگم تنگ شده هنوز نیومدن امشب رفتند بابلسر دوروز دیگه برمیگردند خداروشکر عصرهم اومدم نمازخوندم و دوباره وب گردی و شب هم رفتم پایین باخواهرم فیلم دیدیم و شام خوردیم و باداداشم اسمس بازی کردیم وحرف زدیم دلم واسه صداش یک ذره شده بود بعدش اومدم بالا تا روز نوشت رو بنویسم امروز باکلی دوستای گلم آشناشدم از این بابت خیلی خوشحالم ممنون از اینکه بهم سرزدندوکامنت گذاشتند ودیگه اینکه شبتون بخیر

دوستتون دارم

تاريخ جمعه 1 شهريور 1392سـاعت 1:1 نويسنده فهیمه| |

Design by: pinktools.ir