دلنوشته های دخترمردادی

 سلام دوست جونیا خوبید؟

چندروز پیش اومدم واپ کردم یادتونه گفتم قراره بشینم واسه کنکور درس بخونم؟دیگه شنبه ازدین وزندگی 2شروع کردم وامشب یعنی شب 4شنبه تموم میکنم ولی استرس لعنتی واسه دیدن نمراتم خیلی اذیتم میکرد وهرچی میخوندم می پرید ازذهنم دوشنبه باعالیه رفتیم بازاراول رفتیم ازپاسارگاد کلی کتاب تست گرفتم

بعدش هم رفتیم دورزدیم ورفتیم پاتوق همیشگیمون همون کافی شاپ همیشیگی اول که رفتیم کافی شاپ پره ادم بود خداروشکرهمه خانواده بودند ومن وعالیه هم شیرموز سفارش دادیمشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز   وکلی نشستیم به حرف زدن حرفامون که تموم شد

ساندویچ سفارش دادیم که بریم باغ ملی من رفتم که حساب کنم 3تا پسروارد کافی شاپ شدند ویکم نشستند وپسره اومد صورتحسابشو بگیره دست من خورد به مانیتورنزدیک بود بیوفته بشکنه اینم از سوتی من اومدیم بیرون واون 3تاپسرهم مثل سایه دنبال منو وعالیه بودند...شـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه

اما خداروشکرمحل ندادیم وگمشون کردیم ازخستگی داشتیم میمیردیم دوتا پلاستیک پره کتاب دست منو عالیه بود رفتیم باغ ملی ویک پسره سرپله ها به من گفت خسته شدی بده من بیارم واست حالم ازاین پسرابدم میاد یکی نیست بهشون بگه اخه مگه خودت خواهر ومادر نداری دنبال دختر مردم راه میافتی بعدشش رفتیم باغ ملی وهمچنان اون پسره روبرومون بود اومد دنبالمون ومن هم گوشی امیرروگرفتم که باهاش حرف بزنم برنداشت آقایی یک چندروزیه سنگین شده با منconnie_wimperingbaby.gif بعدش اومدیم من تاکسی گرفتم اومدم خونه واتاقم مرتب شد

خداروشکروسه شنبه داشتم میخوندم که ازمدرسه زنگ زدند وگفتند بیاین واسه اعتراض دل تودلم نبود ازخانوم عظیمی پرسیدم خانوم چندتا تجدیدی دارم اونم گفت تجدید نشدی فقط بیاواسه اعتراض ازخوشحالی نمیدونستم باید چیکارکنم دل تودلم نبود سریع به مامانم گفتم بعدش هم تا خودشب بامرضیه فک زدیم خیلی اون شب استرس داشتم همش دعادعا میکردم خداکنه تجدید نشده باشم شب هم فوتبال برزیل مکزیک رونگاه کردم حال کردم چقدرعالی بود بهترین بازی بود که توعمرم دیده بودم شب شاید فقط نیم ساعت خوابیده بودم همش از استرس تشنه ام میشد وکابوس میدیم اما به خدای خودم ایمان داشتم

صبح باباساعت6ونیم داشت میرفت سرکار من بیدارشدم وپول گرفتم وخوابیدم ساعت 7و20دقیقه بود من فکرمیکردم هنوز وقت دارم واسه خواب چون شب اصلا نخوابیده بودم بیدارشدم اماده شدم تاکسی اوئمددیدم مامان عماد دوست داداشم وهمسایمون داره میره باشگاه اون هم باما تانصفه راه اومد ورفتم خونه دوستم زوداماده شد ورفتیم مدرسه قلبم اومده بود تودهنم ازاسترس

مدیرمون کارنامه هامونو دراورد وگفت قبول شدید اینو گفت ازخوشحالی داشتم پردرمیاوردم بعدش اومدیم بیرون واومدم خونه ازخوشحالی نمیدونستم چیکارکنم فعلا خیلی خستم باید بخوابم خیلی دوستون دارم 

بای عشقای من 

دعا کنید برامن

تاريخ چهار شنبه 28 خرداد 1393سـاعت 14:16 نويسنده فهیمه| |

 smiley   سلام دوستای مهربونم خوبید؟

بعداز 3ماه دوباره برگشتم امسال یکی ازبهترین خاطرات زندگی من رقم خورد واین بود که من همراه خانواده ومامان بزرگم عازم کعبه ی عشق شدیم سفرفوق العاده ای بود نمیتونم بیشترازمکه وکعبه ومدینه چیزی بگم حتما باید ببینید عالیه چقدردلم برای اون روزا وشباتنگ شده کاش میشد زمان برمیگشت عقب واون روزا وشبا تکرار میشد عالی بود وای خدایا دوباره قسمتم کن وامابعدش که اومدم کلی درس عقب مونده وکلی دلتنگی اما خدای من کمکم کرد وامتحانات شد وخوب بود بدنبود برام دعاکنید قراره چهارشنبه یا شنبه برم کارنامه مو بگیرم برام دعاکنید از فرداقراره واسه کنکور بخونم خدایا راهی سختی پیش رومه خودت کمکم کن دوستای گلم کمکم کنید دعاکنید برام راحت بشم ازاین زندگی وتوشهر ودانشگاه موردعلاقه ام ادامه تحصیل بدم دوستتون دارم  

بای بای

 

تاريخ جمعه 23 خرداد 1393سـاعت 23:1 نويسنده فهیمه| |

Design by: pinktools.ir