دلنوشته های دخترمردادی

به نام خالق زیبایی ها

سلام دوستای گلم به وبلاگ من خوش اومدین امیدوارم از اینجا لذت ببرین

میخواستم یک چیزهایی رو براتون توضیح بدم

نظرتبلیغاتی حذف میشه

تبادل لینک داریم

توهین نکنید

پروفایل هم فعاله

خب دوستان دیگه کارتون ندارم خوش باشین 

تاريخ جمعه 25 مرداد 1398سـاعت 13:25 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای گلم خوبید

امروزدومین قرارمابود دیروزباعالیه رفتم بیرون ودوتاکتاب گام به گام +کتاب گاج نقره ای+دف+دفترزبان گرفتم وواسه تولدعشقم هم ادکلن موردعلاقه خودموساگاگرفتم وبریدم پیش یک پسره کادوش کر خیلی قشنگ کادوش کرداینقدرلفظ قلم حرف میزد که نگو بعدش رفتیم کافی شاپ همیشگی ومحسن روهم دیدیم وواسه نی نی هم جوراب گرفتم واومدم خونه ادکلن روتوکمدقایم کردم ورفتیم خونه مادرجان وکلی باساریناحرف زدیم که بره مهد بعدش داایی مجیدودایی سعیداومدند واومدیم خونه دوصفحه همش زیست خوندم ورفتم پای کامپیوتربه عشقم تبریک گفتم وخوابیدم صبح بیدارشدم دیدم ساعت1رسیده تربت وتوپارک خوابیده اخه اینجاجایی نداره کسی شب بخوابه الهی بمیرم کلی سرماخورده بود

صبح ساعت6بیدارشدم ودیدم زنگ زدچرانمیای وکجایی من هم تعجب کردم چون عصبانی شده بود اماده شدم ورفتم توپارک قسمت تاب وسرسره هاش بودم زنگ زدم بهش گفت خوابم بیا وسایلام زیاده من هم نرفتم واون اومد رفتیم داخل تاب وسرسره اش همه داشتندنگاه میکردندالهی قربون عشقم برم سردش بود میلرزید رفتیم جای همیشیگی نشستیم وکلی بوسم کرد وکادوتولدمو شوهرعزیزم بعداز2ماه داد یک شوهربه روزی من دارم یک ادکلن ورساچ میگم ادکلن اوردی ازدستم راحت بشی میخنده میگه اره همین هدفم بوده یک لحظه به یک ماشین خیلی نگاه کردم کلی دعوام کرد وقهربودیم وخداحافظی کردورفت کادوروهم نگرفت بعداز5دقیقه بهش زنگ زدم اومد وکادوشودادم وبوسم کرد وبغلش بودم وخداحافظی کردیم واومدم تاکسی گرفتم اومدم خونه دیدم مامانم نیست

تاريخ چهار شنبه 9 مهر 1393سـاعت 14:33 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای گلم خوبید؟

امروز بعداز 10ماه عشقمودیدم ولی به قول سجادم غیر2ماهی که قهربودیم بااون دوماه میشه یکسال امروز پراسترس ترین وشادترین روز زندگیم بود

دیشب اصلا نخوابیدم وهمش استرس داشتم ساعت4/20دقیقه سجاداس داد بیداری نگینم؟ハートだよ。1つ のデコメ絵文字

ساعت5/10دقیقه اس داد جواب بده دیگه من سوارماشین شدم دارم میام

5/48اس داد اتوبوسم همین الان حرکت کرد دوساعت دیگه توبغل منی نفسم

5/51اس دادبی صبرانه منتظرتم.فعلاخداحافظ عزیزم

ساعت8من اس دادم کجایی؟؟؟سجادم8/10دقیقه گفت ترمینال الان خطی سوار میشم

8/12کجایی؟الان میرسم باغ ملی.پزی هم نمیاد

اس دادم زوددیگه من رسیدم 8/21اس دادچشم

8/22دم تاب سرسره هامハートだよ。1つ のデコメ絵文字

واینگونه شد که من عشقمو واسه اولین بار دیدم صبح ساعت 7/30بلندشدم آماده شدم رفتم فروشگاه پول برداشتم وپفک وپفکی ونوشابه با10تومن پول نقدویک شارژ5تومنی واومدم خونه خانوم ایزدی دم دربودسلام کردم ورفتم داخل محمدرضاروبیدارکردم اماده شد وتاکسی گرفتیم رفتیم اول محمدرضاروگذاشتیم اموزشگاه خراسان بعدش هم من رفتم باغملی قرارمون اونجا بود رفتم جای تاب وسرسره هاش با یک دختره اسمش میترابود کوچیک بود بازی میکرد حرف زدم سجاداس داد کجایی گفتم بیا جای تاب وسرسره ها تا رومو برگردوندم دیدم بین تاب وسرسره داره حرف میزنه اومدشلوار طوسی پوشیده بود باتیشرت مشکی وکفش سورمعه ای ناز شده بود من هم مانتوابی وچادر  سلام کردم ودست دادامامن دست ندادم وکلی ناراحت شدکلی استرس داشتم میخواست دستمو بگیره گفتم نگیر بذار اروم شم به حرفم گوش کرد وروصندلی نشستیم ازخجالت مردم همش به من نگاه میکردیک لحظه صورتشوبرنگردوندهمش نگاه میکرد یک زنه مسافربود چشم ازمابرنمیداشت سجادهم عصبانی شدوگفت بیابریم حرکت کردیم گفت دستمو بگیر نگرفتم کوله شوزد به سرم یکم پیاده روی کردیم رفتیم طبقه دوم باغملی رویک نیمکت نشستیم همش بغلش بودم کلی بوسم کرد کلی هم بانی نی کوچولومون حرف زد بعدش هم رفتیم قدم بزنیم افتاب بودقبل از اینکه بشینیم پزی هم که خواب بودوسجادبیدارش کرد طفلکی گیچ میزد

سلام کردم واومدیم نشستیم سجادکلی بوسم کرد ومن هم بوسش کردم همش دستمو وصورتمو میبوسید کادوش هم توکیفم بود همش محکم کیفموبر میداشت میزد روصندلی من میخواستم ازش بگیرم اما گوشیمو میخواست گوشی روهم به خاطرشماره های دوستام نمیتونستم بدم

کلی هم ناراحت شد یکم پزی اومد وشوخی کردیم رفت بستنی وشیرکاکائوخرید سجادهرچی اصرار کردنخوردم اون هم محکم انداخت توباغچه وناراحت شد جامون خیلی افتاب بود ویک گروه پسرخیلی نگاه میکردند بلندشدیم رفتیم دیدیم همه جا شلوغه برگشتیم سرجامون همش بغلش بودم کلی روشکمم رودست کشید وبانی نی مون حرف زد کادوشودادم سرش شکسته بود اماقبول نمیکرد من هم به بهانه ی اینکه کیفشونگاه کنم گذاشتم توکیفش

باپزی رفتیم درخروجی وسجادبوسم کرد وبغلم کرد وخداحافظی کردیم همش دوست داشتم بغلش باشم اما نمیشد تندتند رفتم جای ایستگاه اتوبوس ساعت1بود پسربدلیجاتی روهم دیدم واومدم دیدم مامانم میخوادسرمنو بزنه اومده بود کنارخیابون چون من دیرکرده بودم

کلی تاخونه غرزد اومدم خونه لباسموعوض کردم راستی تواتوبوس باعشقم حرف زدم گفت ترمیناله

الان هم که دارم اپ میکنم وعصری هم میریم خونه خاله مریم

دوستتون دارم

خداحافظ

خدایا ما که دستمون به آسمون نمیرسه"""

...........................تو که دستت به زمین میرسه

دستمونو بگیر مارو بلند کن.......خدایا

تاريخ دو شنبه 24 شهريور 1393سـاعت 15:33 نويسنده فهیمه| |

شکلک های شباهنگShabahangسلام دوست جونیام خوبید؟شکلک های شباهنگShabahang

شکلکـــْـ هایِ هلــن    وای یه خبرمهم من فردایعنی24شهریور93دارم واسه اولین بارشوشوگلم وبابای علی کوچولوموببینمSmiley 
دعاکنید خیلی استرس دارم

تاريخ یک شنبه 23 شهريور 1393سـاعت 13:44 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای گلم خوبید؟

دیگه کم کم تابستون هم داره تموم میشه وبوی گندومسخره مدرسه دوباره میادشکلک های شباهنگShabahangدوست دارم تابستون ازنواغاز بشه اما نمیشه شهریورهمش استراحت کردم وازدرس خبری نبود توشهریورامسال چنداتفاق مهم افتاد که روحه ام خیلی تاثیرداشت اولیش مربوط به روز 11شهریوره که تولدمریم دوستم بود وکادوشوچندروزقبل ازاینکه ببینمش گرفتم ویک تابلوعاشقانه کوچیک بود ویک عروسک که قبل مکه واسهخودم گرفته بودم امااصلا استفاده اش نکردم قراربودبدم به عسل امانشد وکادوروبرداشتم ورفتم پروین پیش محدثه امتحان ریاضی داشت اونم دوتالاک گرفته بود بایک لباس زیربعدش بامریم قرارگذاشتیم واومدوتولدشوتبریک گفتیم

ورفتیم باغ ملی اونجانشستیم ومریم دیوونه هم 17تاشمع گرفته بودبدون کیک میخواستیم 3تایی شمع روشن کنیم وارزوکنیم که بابابزرگ عسل اومددنبالش ورفتندکاشمرعروسی دعوت بودند منو مریم خیلی تنهاشدیم دلمون میخواست عسل هم باشه توراه هم مهشید ومامانش رودیدیم کلی بامن خوش وبش کرداماباعسل ومریم نه نمیدونم دلیلش چی بود

دیگه عسل رفت ومن هم خیلی خسته بودم وتشنه به مریم گفتم بیابریم مافین یاکاپ کیک بگیریم وبریم توباغملی قبول نکرد یک نقشه ایبه سرم زد وماری هم خوشش اومد رفتیم ازاتحادیک کیک گرفتیم پسره هم کلی خوش وبش میکردومیگفت ومیخندید یک کیک گرفتیم وتاکسی گرفتیم رفتیم ساندویچ رحمانی تاحالا اونجانرفته بودم دوست مصطفی پسردایی مریم بود هیچ کس نبود کیک روگذاشتیم وتزیین کردیم وکلی خندیدم وفیلم گرفتیم خلاصه یک تولددونفره خوشمل گرفتیم وکیک روهم توظرف گذاشتیم ودوتکه شودادبه من یک تکه شوخودش برداشت ویکی هم دادیم اقای رحمانی اومدیم ورفتیم کنارخیابون واسه اتوبوس ماشین یک پسره رواشتباه گرفتم به جای ماشین دایی کوچیکم اونم میخواست ماروسوارکنه اتوبوس اومد وسوارشدیم اینقدرازکنکورحرف زدیم که تکه کیک مریم که دست من بودافتادروزمین ومن یک تکه شودادم به مریم ایستگاه خونمون پیاده شدمو ومریم هم رفت راستی همون روز هم صبحش باعسل رفتیم وواسه مهرانه لوازم التحریر گرفتیم همش صورتی کلی سراین رنگ صورتی خندیدیمبعدش دیگه19شهریورمریم شب بهم خونه بابابزرگم اس داد دلم خیلی گرفته موافقی فردابریم بیرون من هم گفتم اره صبح زودساعت 8رفتم چهارراه فرهنگ تاواسه عسل کادوبگیرم امابسته بودعسل هم امتحان شیمی شوداد ورفتم پیشش اماهیچی نگرفتم تا راضیشکنم که یک چیزی بگیره منو کشت لالخره یک کیف پول مثل کیف پول خودم ویک خرس کوچولوگرفتم اماهرچی به مریم زنگ زدیم جواب نداد

ماهم رفتیم اب معدنی ورانی گرفتیم وسوارتاکسی شدیم شـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـهوعسل هم قراربودواسه همیشه بره بیرجندخیلی حس وحالدلگیری بود الان که فکرمیکنم دیگه عسل کنارم نیست دیوونه میشم ازش خداحافظی کردم واومدم خونه این روزاهم کهدایی امین رفته مشهدکارکنه دلم واسش تنگ شده علی دایی هم که اونطوری شد حالم خیلی بده

نمیدونم چراولی حس میکنم خانواده بابابزرگم خیلی بامن سنگین شدند

دیروزرفتیم سرزمین های بابابزرگم کلی باد وخاک بود بازندایی کوچیکه رفتیم توماشین وحرف زدیمشکلک های شباهنگShabahang کلی طول کشیدتا راه روپیداکنیمشکلک های شباهنگShabahang

امروز22شهریورصبح ساعت10ونیم بیدارشدم وصدای اهنگ رواخرکردم وخاله ام زنگ زدگفت بعدازظهرمیای بریم بازار من هم گفتم اره مامانم دوست نداشت برم اما من خالمو خیلی دوست دارم پای نت بودموخوابیدم دیدم خاله ام اومد وحاظرشدم وبااتوبوس رفتیم مامان دوست ستایش روهمدیدیم ورفتیم بازار ووسایل مدرسه اش روخریدیم وکفش تن تاک هم گرفتیم ورفتیم درمغازه عموش ووعموخوشگلش که اصفهان زندگی میکنه بود و رفتیم کیف های اقای عشق وخنده رودیدم اما ازاین چرق دارها نداشت وستایش چرخ داردوست داشت رفتیم ازجای دوست دایی مجیدگرفتیم خودش هم بود وازدایی مجیدخداحافظی کردیم واومدیم سواراتوبوس شدیم وخاله مریم رفت خیلی دلم گرفت بعدش اومد ازلوازم ارایشی سرکوچمون 3دست گل سرنازواسه
دخملم
گرفتم وشوشوی گلم هم تواتوبوس یه اس دادکه خیلی خوشحالم کرد

اومدم خونه وراستی توبازار هم عمه مریم رودیدم خیلی دوسش دارمشـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه الانهم اودم نت روآپ کنم

وای خیلی نوشتم خسته شدم  

فعلا بای

دوستتون دارم

تاريخ شنبه 22 شهريور 1393سـاعت 20:6 نويسنده فهیمه| |

 سلام دوست جونیا خوبید؟

چندروز پیش اومدم واپ کردم یادتونه گفتم قراره بشینم واسه کنکور درس بخونم؟دیگه شنبه ازدین وزندگی 2شروع کردم وامشب یعنی شب 4شنبه تموم میکنم ولی استرس لعنتی واسه دیدن نمراتم خیلی اذیتم میکرد وهرچی میخوندم می پرید ازذهنم دوشنبه باعالیه رفتیم بازاراول رفتیم ازپاسارگاد کلی کتاب تست گرفتم

بعدش هم رفتیم دورزدیم ورفتیم پاتوق همیشگیمون همون کافی شاپ همیشیگی اول که رفتیم کافی شاپ پره ادم بود خداروشکرهمه خانواده بودند ومن وعالیه هم شیرموز سفارش دادیمشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز   وکلی نشستیم به حرف زدن حرفامون که تموم شد

ساندویچ سفارش دادیم که بریم باغ ملی من رفتم که حساب کنم 3تا پسروارد کافی شاپ شدند ویکم نشستند وپسره اومد صورتحسابشو بگیره دست من خورد به مانیتورنزدیک بود بیوفته بشکنه اینم از سوتی من اومدیم بیرون واون 3تاپسرهم مثل سایه دنبال منو وعالیه بودند...شـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه

اما خداروشکرمحل ندادیم وگمشون کردیم ازخستگی داشتیم میمیردیم دوتا پلاستیک پره کتاب دست منو عالیه بود رفتیم باغ ملی ویک پسره سرپله ها به من گفت خسته شدی بده من بیارم واست حالم ازاین پسرابدم میاد یکی نیست بهشون بگه اخه مگه خودت خواهر ومادر نداری دنبال دختر مردم راه میافتی بعدشش رفتیم باغ ملی وهمچنان اون پسره روبرومون بود اومد دنبالمون ومن هم گوشی امیرروگرفتم که باهاش حرف بزنم برنداشت آقایی یک چندروزیه سنگین شده با منconnie_wimperingbaby.gif بعدش اومدیم من تاکسی گرفتم اومدم خونه واتاقم مرتب شد

خداروشکروسه شنبه داشتم میخوندم که ازمدرسه زنگ زدند وگفتند بیاین واسه اعتراض دل تودلم نبود ازخانوم عظیمی پرسیدم خانوم چندتا تجدیدی دارم اونم گفت تجدید نشدی فقط بیاواسه اعتراض ازخوشحالی نمیدونستم باید چیکارکنم دل تودلم نبود سریع به مامانم گفتم بعدش هم تا خودشب بامرضیه فک زدیم خیلی اون شب استرس داشتم همش دعادعا میکردم خداکنه تجدید نشده باشم شب هم فوتبال برزیل مکزیک رونگاه کردم حال کردم چقدرعالی بود بهترین بازی بود که توعمرم دیده بودم شب شاید فقط نیم ساعت خوابیده بودم همش از استرس تشنه ام میشد وکابوس میدیم اما به خدای خودم ایمان داشتم

صبح باباساعت6ونیم داشت میرفت سرکار من بیدارشدم وپول گرفتم وخوابیدم ساعت 7و20دقیقه بود من فکرمیکردم هنوز وقت دارم واسه خواب چون شب اصلا نخوابیده بودم بیدارشدم اماده شدم تاکسی اوئمددیدم مامان عماد دوست داداشم وهمسایمون داره میره باشگاه اون هم باما تانصفه راه اومد ورفتم خونه دوستم زوداماده شد ورفتیم مدرسه قلبم اومده بود تودهنم ازاسترس

مدیرمون کارنامه هامونو دراورد وگفت قبول شدید اینو گفت ازخوشحالی داشتم پردرمیاوردم بعدش اومدیم بیرون واومدم خونه ازخوشحالی نمیدونستم چیکارکنم فعلا خیلی خستم باید بخوابم خیلی دوستون دارم 

بای عشقای من 

دعا کنید برامن

تاريخ چهار شنبه 28 خرداد 1393سـاعت 14:16 نويسنده فهیمه| |

 smiley   سلام دوستای مهربونم خوبید؟

بعداز 3ماه دوباره برگشتم امسال یکی ازبهترین خاطرات زندگی من رقم خورد واین بود که من همراه خانواده ومامان بزرگم عازم کعبه ی عشق شدیم سفرفوق العاده ای بود نمیتونم بیشترازمکه وکعبه ومدینه چیزی بگم حتما باید ببینید عالیه چقدردلم برای اون روزا وشباتنگ شده کاش میشد زمان برمیگشت عقب واون روزا وشبا تکرار میشد عالی بود وای خدایا دوباره قسمتم کن وامابعدش که اومدم کلی درس عقب مونده وکلی دلتنگی اما خدای من کمکم کرد وامتحانات شد وخوب بود بدنبود برام دعاکنید قراره چهارشنبه یا شنبه برم کارنامه مو بگیرم برام دعاکنید از فرداقراره واسه کنکور بخونم خدایا راهی سختی پیش رومه خودت کمکم کن دوستای گلم کمکم کنید دعاکنید برام راحت بشم ازاین زندگی وتوشهر ودانشگاه موردعلاقه ام ادامه تحصیل بدم دوستتون دارم  

بای بای

 

تاريخ جمعه 23 خرداد 1393سـاعت 23:1 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای گلم

خوبید؟سال جدیدتون مبارک بالاخره 92تموم شد امیدوارم هیچ وقت تکرار نشه فوق العاده سال بیخودی بود بگذریم چقدردلم تنگ شده بود واسه اینجا حالا بعداز 6ماه دوباره برگشتم به خونه خودم جایی که فارغ ازاینکه ازکسی بترسم که نکنه بیاد سراغ خاطراتم توتنهایی خودم غرق میشم وخاطره هامو مینویسم ومرورمیکنم روزهایی که بهم گذشت بعدازاینکه شهریور تموم شد ودیگه روزنوشت روادامه ندادم اتفاقای زیادی افتاد اینکه 14مهرماه مامان وبابام وامین رفتند کربلا وماهم خونه مادرجان بودیم فوق العاده شبای خوبی بود امیدوارم دوباره تکراربشه بعدش امتحان هامو باموفقیت به پایان رسوندم ومعدلم یک نمره اومد بالا راستی خاله زهرااباباهم فوت کرد وازپیشمون رفت اخریش هم که فوق العاده خوب بود دایی حمیدم عشقم ازدواج کرد البته اولش مخالف بودم چونتصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول فاطمه جون تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اولیعنی زنداییم با زندایی دیگم رابطه داشتند وفکرمیکرم اون هم مثل اوناست اما خداروشکر مثل اونا نبود اینا اتفاقات مهم سال 92بود ولی اخریش دیروز 29اسفند رخ داد مامانم رفت که با فاطمه جون خداحافظی کنه وبا داییم بره شیرینی بخره که من اومدم کباب لقمه ای سرخ کنم سرخشون کردم ومیخواستم روغن هاروصاف کنم ریختم توپیاله یکدفعه ای پیاله شکست وروغنش ریخت رو دستم وشستم سوخت وپوستش برگشت هیچ کس خونه نبود کلی گریه کردم خداروشکر داداشم همرام بودبااینکه 13سالشه ولی قشنگ دلداریم میداد ولی مامانم که اومد کلی دعوام کرد الان هم تاول زده به چه بزرگی خداروشکر 92نفس های اخرش روکشید ورفت الان که دارم مینویسم روز اول فروردین 93فردا قراره بریم دیدن تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اولبی بی ومادرجونتصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول امیدوارم روزای خوبی درانتظارم باشه...

تاريخ جمعه 29 اسفند 1392سـاعت 23:56 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای من خوبید؟

امروز ساعت 10بیدارشدم میخواستم برم پایین اهنگ گوش بدم نرفتم که خانوم همسایه اومد اومدم پای نت وبا دوستام حرف زدم بعدش اون رفت واومدم پایین فیلم دیدم ناهار خوردم ویکم پای تلویزیون بودم وگوشی روزدم به شارزوبا خال راحت خوابیدم ساعت7بیدارشدم دوست بابام اومده بود اون رفت یکم پای نت بودم بعدش رفتم پایین یکم فیلم دیدم شام خوردم ودایی کوچیکه اومد واتاق رومرتب کردم فرداهم میخوام برم مدرسه ستایش دخترخاله ام ازش عکس بگیرم خیلی استرس دارم از مدرسه هاشـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه دعا کنید الان هم اومدم روزنوشت روبنویسم ودیگه اینجا نمیام بنویسم دوستای گلم شاید اخرهفته بیام واپ کنم ولی این وبلاگم رو برید ونظر بدیدhttp://loveblackmem.loxblog.irخیلی دلم برای اینجا ودوستای گلم تنگ میشه الان گریه ام گرفته تا عید مواظب خودتون باشید دوستون دارم من روهم دعا کنید

دوستون دارم شبتون شکلاتی

تاريخ شنبه 30 شهريور 1392سـاعت 22:30 نويسنده فهیمه| |


سلام دوستای من خوبید ؟

امروز ساعت12بیدارشدم ودست وصورتمو شستم رفتم پایین فیلم دیدم وصبحونه خوردم یکم پای نت بودم و دوباره رفتم پایین فیلم دیدم وستایش رونگاه کردم خیلی به نرگس محمدی علاقه دارم بعدش اومدم وناهار خوردم وبعدش پای نت که داییم اومد دنبالمون ورفتیم دنبال خاله ام قرار بود بریم خاستگاری واسه دایی ام اومدیم خونه مامان بزرگم کلی دعوا بود 

که زنداییم نیاد که بزرگا ناراحت میشند دیگه زنداییم کنسل شدواومدیم خونه مامان بزرگم اونا رفتند خاستگاری ومن هم با ستایش کتاب هاشو جلد کردم وسرگرمش کردم بعدش خونه مامان بزرگم رومرتب کردم وزنداییم اومد یکم بود خواهرش زنگ زدگفت میاد خونشون اون رفت

بعدش مامان بزرگم اومدند گفتند اصلادختره خوشگل نبوده ولی باباش پولدار بوده بیخیالش شدند وداییم43اومد وکلی باسانازبازی کردم وخندیدیم وداییم میخواست بره بازار مارو اورد خونه خودش هم اومد والان اومدم روزنوشت روبنویسم وشام وخواب

دوستون دارم

تاريخ جمعه 29 شهريور 1392سـاعت 21:37 نويسنده فهیمه| |

شکلک های شباهنگShabahangسلام گل های من خوبید ؟

امروز صبح ساعت 9بیدارشدم زنگ زدم
خونه عالیه مامانش گفت خونه بابابزرگشه نمیتونه بیاد بازار بعدش زنگ زدم محدثه وگفتم میای بازار گفت اره رفتم دنبالش ورفتیم بازار کلی هوا گرم بود واذیت شدیم وسایل خریدیم وسوار اتوبوس شدیم ومن زودتر ازش پیاده شدم وخداحافظی کردم واومدم خونه لباسامو دراوردم واتاق رومرتب کردم ونت گردی  وبا دوستام حرف زدم وبعدش هم ساعت3بابام اومد دیشب ساعت 2خواهرم از دندون درد بیدارشده بود وگریه میکرد وخلال میخواست بابام هم رفت ازپایین خلال بیاره زد شیشه خلال ها که با نفت تزیین شده بود روشکست ومامانم کلی غرغر کرد ظهر اومد ناراحت بود ناهار خوردیم اینقدر خسته بودم که نماز نخوندم ساعت 3آماده شدم رفتیم بیمارستان عیادت برادر شوهر خاله ام من خواهرم روبردم پارک روبرو بیمارستان وکلی ازش عکس گرفتم
دخترخاله ام اومد

وبا شوهرخاله ام اومدیم خونه مامان بزرگم ساناز رو پبیش من گذاشتند ورفتند الرحمن بعدش اودند وحرف زدیم وزنداییم هم اومد وکلی خندیدیم وداییم ما رواورد خونه همکار بابام خونه بود نماز خوندم وکاردستی سیرم رو کامل کردم واون رفت شام خوردم واتاقم رومرتب کردم وبعدش کتاب هامو جلد کنم ویکم فیلم میرم بخوابم

دوسستون دارم

تاريخ پنج شنبه 28 شهريور 1392سـاعت 22:28 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای من خوبید ؟

امروز صبح ساعت 9وربع بیدارشدم البته صبح زود خواهرم دندون درد داشت ونذاشت بخوابم خلاصه 9بیدار شدم واماده شدم رفتیم بازار اول رفتیم واسه خواهرم واسه ساعت 12وقت گرفتیم واومدیم خرید بکنیم اول رفتیم واسه خواهرم دمپایی وظرف غذا وبطری اب گرفتیم وبعدش دوستم مریم رو دیدم کلی واسه مامان بزرگش خرید کرده بودند بعدش عروس خاله مامانم ودختر دایی مامانم رو دیدیم وبعدش رفتم 8تا کتابفروشی کتاب ها تموم شده بودشکلک های شباهنگShabahang اخرش از رابط گیرمون اومد رفتیم پیش دکتر ودونوبت وقت داد واومدیم کوله مو گرفتیم واومدیم خونه رفتم از فروشگاه یکم خوراکی گرفتم ونمازم روخوندم وناهارخوردم وبابام اومد یکم حرف زدیم وخوابیدم بیدارشدم نماز خوندم واومدیم پای نت بعدش هم شام وبریم دور بزنیم ولالا

خیلی دوستتون دارم

تاريخ چهار شنبه 27 شهريور 1392سـاعت 19:18 نويسنده فهیمه| |

سلام عشخای من خوبید؟

امروز صبح قراربودبریم بازار نشد ساعت9ونیم بیدارشدم واهنگ گوش دادم وپای نت بودم بعدش رفتم حموم واومدم ناهارخوردم ویکم فیلم دیدم ونماز خوندم وخوابیدم ساعت6خاله ام زنگ زد بیاین اینجا بریم عیادت زن عمو که پاش شکسته ما رفتیم اونجا که خاله مامان زنگ زد گفت ما میایم اونجا هستین ؟مامان بزرگم هم گفت اره نوه خاله مامان یک سال ازم کوچیکتره ولی خیلی قشنگه خوشگلترین دخترفامیله بعدش زنداییم اومد وقلیون کشیدند واونا رفتند قبلش خونه مامان بزرگم رومرتب کردم واونا که رفتند داییم اومد دنبالمون رفتیم

خونه عمو مامانم کلی با مریم وسیما خندیدیم شوهر خاله ام اومد دنبالمون واومدیم خونه مامان بزرگم وسایل هارو برداشتیم واومدیم خونه یکم بودیم رفتیم بنزین زدیم ودورزدیم اومدم شام خوردم و روزنوشت رونوشتم وبرم بخسبم

عاشقتونم

تاريخ سه شنبه 26 شهريور 1392سـاعت 23:8 نويسنده فهیمه| |

سلام نفسای من خوبید؟

امروز صبح خواب بودم که یادم اومد قراره برم بازار بیدارشدم وزنگ زدم به عالیه گفت قراره بامامانم بریم خونه الهام گفتم باشه پس یک روز دیگه قطع کردم ورفتم صبحونه خوردم وفیلم دیدم ومامانمم بیدارش خونمون رومرتب میکرد

من هم اتاقم رومرتب کردم ونماز خوندم وناهارخوردم وبابا اومد یکم کاردستی درست کردم واماده شدیم رفتیم پیش خیاط که تو راه خونه برادرشوهر خاله ام رو دیدیم که اسباب کشی میکردند رفتیم اونجا بعدش رفتیم پیش خیاط وپرو کردم لباسم فوق العاده قشنگ شده بود

بعدش دوباره اومدیم پیش داییم که اسباب کشی میکردند یکم بودیم وبا امید برادر شوهر خاله ام اومدیم خونه عمه وشوهرش بودند یکم بودند ورفتند بعدش همکاربابام اومدند دخترش 2سال ازم کوچیکتره ولی خیلی دوسش دارم باهم خیلی راحتیم بودند وکلی حرف زدیم ورفتند اومدم اتاق رومرتب کردم ونمازخوندم وشام خوردذم واومدم وبلاگ رواپ کنم وبرم بخوابم

شبتون رویایی

دوسستون دارم  

تاريخ سه شنبه 26 شهريور 1392سـاعت 1:36 نويسنده فهیمه| |

smileyسلام عزیزای من خوبید ؟

امروز صبح ساعت 9مامانم منو بیدارکردکه با داداشم دارن میرن مدرسه وخرید اونا رفتند ویکم اهنگ تو رختخواب گوش دادم وبعدش بیدارشدم تلویزیون رو روشن کردم ووخونه رومرتب کردم ویکم پای نت بودم و با عالیه ومرضیه حرف زدم بعدش ابجی هم بیدارشد باهم رفتیم پایین فیلم دیدیم وصبحونه خوردیم وبا فاطمه درمورد مدرسه واسترسش حرف میزدیم که مامانم اومدند رفته بودند شهریه مدرسه من و داداشم رو بدن وبرن لوازم التحریر داداشم رو بگیرند اومدند ونمازخوندم وناهار خوردم وبابام اومد یکم پای نت بودم حوصله ام سر رفت رفتم فیلم ببینم چیزی نداشت واسه خواهرم کار دستی با موکت درست کردم واومدم بالا مامانم با خانوم همکار بابام حرف میزد بعدش نماز خوندم واومدم وب رو اپ کنم خیلی استرس مدرسه هارو دارم دعاکنیدبعدش هم شاید بریم بیرون دور بزنیم وشام ولالا

عاشقتونم

تاريخ یک شنبه 24 شهريور 1392سـاعت 19:30 نويسنده فهیمه| |

سلام نفسای من خوبید ؟

امروز صبح ساعت 10بیدارشدم وآهنگ گوش دادم ویکم پای نت بودم بعدش رفتم پایین فیلم دیدم مامانمه هم رفته بود بیرون اومد ونهار خوردیم ونمازخوندم ویکم موکت اضافه داشتیم از بیکاری نشستم ویک عروسک خوشگل واسش درست کردم بعدش آماده شدیم ورفتیم خونه بابا بزرگم همه بودند ولی خواب بودند بیدارشدند ورفتند تعزیه وخاله ام ساناز رو گذاشت پیش من بمونه خودش رفت حالا من حواسم باید هم به ساناز میبود هم به خواهرم وستایش بعد یک ساعت اومدند خداروشکرساناز خوب بود وگریه نمیکرد خاله ام اومد وساناز روبردندتا پیش دخترخاله مامانم سرم وصلش کنن وزنداییم هم رفتند ومامان بزرگم هم رفت پیش خواهرش یعنی همسایشون ولی مثل خواهرند من هم از رو بیکاری تموم خونه مامان بزرگم رو تمیز کردم حال میکنم با تمیزکاری یکم هم ستایش وابجیمو دعواکردم وراحت شدم وهمه اومدند یسنا دختر داییم کلی مسخره بازی میکرد وکلی خندیدیم وداییم اومد دنبالمون اومدیم خونه ستایش هم اومد یعنی اتشفشانی واسه خودش الان سرشون رو بند کردم واومدم روزنوشت رواپ کنم راستی بچه ها این چند روزه که همسایه مامان بزرگم فوت کرده همش رفتم تو فاز اهنگ های غمگین مازیار فلاحی نمیدونم چرا فکرمیکنم قراره بمیرم smileyخیلی ذهنم مشغوله واسم دعا کنید شبتون ابنباتی

دوستون دارمSmiley

تاريخ شنبه 23 شهريور 1392سـاعت 23:29 نويسنده فهیمه| |

سلام عشقای من خوبید؟

امروز صبح ساعت10ونیم بیدارشدم واومدم تواتاق اهنگ گوش دادم یکم فیلم دیدم بعدش اومدم پای نت ونماز خوندم وناهار خوردم وپای نت بودم که زنگ زدند وگفتند خانوم همسایه مامان بزرگم فوت کرده خیلی سخته هردوزنم ومرد تویک روزمردند اماده شدیم ورفتیم خونه مامان بزرگم دایی هام خواب بودند مامانم رفت تعزیه من هم اس بازی تا اینکه همه دایی هام اومدند وشوهرخاله ام هم اومد یکم بودیم وداییم وزنداییم قلیون میکشیدند  ماهم رفتیم بیرون وداییم اومد دنبالمون ودایی ها هم اومدند خونمون بعد زنداییم زنگ زد گفت میوه بخرید که مهمون داریم دایی کوچیکه رفت میوه بخره الان یک حرفی از بابام شنیدم کلی دلم شکست اومدم تواتاق تا روزنوشت روآپ کنم

یکم خوشحالم چون پرسپولیس یک برصفر جلواز گسترش فولاد شکلک های شباهنگShabahangبعدش شام وخواب 

 

دوستووووووون دارمشـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه

 

تاريخ جمعه 22 شهريور 1392سـاعت 21:37 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای من خوبید ؟

امروز صبح ساعت 10ونیم ازخواب پاشدم دیدم مامانم با دوستم حرف میزنه ومیگه بیدار که شد بهتون زنگ میزنه بیدارشدم واومدم پای نت  وبعدش آهنگ گوش دادم رفتم پایین فیلم دیدم مامانم هم رفت بیرون نمازخوندم وناهار خوردم واومدم پای تلویزیون دیدم چیزی نداره اومدم حافظخوندم ارامش عجیبی بهم میده بعدش بابا اومد وهمه خوابیدند من پایین اهنگ گوش میدادم دیدم همکار بابام اومد اومدم تو اتاق اماده شدم ورفتیم خونه خیاط دوست خاله ام اندازه مو گرفت ورفتیم یکم خونه خاله ام وبا شوهرش اومدیم خونه مامان بزرگم یکم نشستیم رفتم شارزگرفتم دیدم زنداییم اومد رنگش پریده بودشکلک های شباهنگShabahang ومیگفت همسایه بابا بزرگم فوت کرد کلی ترسیدیم مامان بزرگم ومامانم رفتند خونه همسایشون دیدند تصادف کرده خانومش تو اتاق عمله وخودش هم فوت کرده خیلی خانواده خوبی بودند قدیم ها عروسی داییم رو تو خونه اونا میگرفتیم خدا بیامرزتش بعدش بابابزرگم و داییم اومدند ویکم بودیم وداییم مارو اوردخونه وخودش ماشین رو بقرداشت ورفت سریع اومدم نماز خوندم واتاقم رو مرتب کردم واومدم روزنوشت رو بنویسم وبم شام ویکم نت گردی ولالا

عاششششششششششششششششقتونم

تاريخ پنج شنبه 21 شهريور 1392سـاعت 21:53 نويسنده فهیمه| |

شکلک های شباهنگShabahangسلام دوستای گلم خوبید ؟

معذرت میخوام این چند روزه نبودم اخه موس کامپیوتر کار نمیکرد ونمیتونستم بیام سربزنم خب یکشنبه 17هیچ اتفاق خاصی نیفتاد وخیلی معمولی گذشت وچیزی زادی ازش یادم نمیادولی رفتم عکاسی وعکس گرفتم بعدش رفتیم واسه فرم لباسم قشنگ نبود مجبورشدیم خودمون پارچه بگیریم و شبش لباسامو اماده کردم وخوابیدم

صبح ساعت 6بیدارشدم و آماده شدم راه افتادیم بریم مشهد بعد از یک ساعت ونیم که رسیدیم کلی خیاباون ها رو داشتند تعمیر میکردند وکلی جریمه شدیم رفتیم حرم ولی بابام چون کار داشت رفت به کاراش برسه اولش رفتیم زیرزمین حرم دوستایی که اومدند حرم اینجا رو دیدند خیلی قشنگه ولی گوشی ها اصلا انتن نمیده اومدیم رفتیم پاساز که نزدیک حرم فقط واسه خواهرم چیزی خریدیم وخوراکی یک کیف دیدم 35تومن خیلی ناز بود اما گفتم شاید قشنگ ترش هم باشه اومدیم بیرون واز داروخونه واسه مامانم قرص سردرد گرفتیم واومدیم تو یکی از صحن ها نشستیم یعنی یک لحظه احساس کردم که مشهد نیستم اخه تو حرم پربود از ادمهای عرب وعراق وافغان تا 1توصحن نشستیم بابا اومد وبا داداشم رفتند نماز خوندن کنار ما یک خانواده افغان بودند 7تا بچه داشتند کلی باهم بچه ها دعوا میکردند من که پوکیده بودم از خنده اومدیم توماشین وغذا گرفتیم وراه افتادیم ساعت5رسیدیم اینقدر خسته بودم گرفتم خوابیدم ساعت8بیدارشدم نمازخوندم وباالهام حرف زدم شمال بود بعدش خوابیدم

دیروز صبح هم ساعت 9بیدارشدم واهنگ گوش دادم  وتلویزیون ومامانم رفت بیرون با خاله ام حرف زدم ساعت 3هم اماده شدم ورفتم ارایشگاه تا ساناز رو نگه دارم خداروشکر ارایشگاه خیلی خلوت بود ساناز خیلی اذیت کرد مریض هم بود کلی گریه میکرد خاله ام خوابوندش وداد بغلم اماده شد شوهرخاله ام اومد دنبالمون رفتیم تالار هیچ کس نبود خاله ام رفت لباسش رو بپوشه من هم کمکش کردم وبعدش خواهرشوهرش اومد ومهمون ها یکی یکی اومدند مامانم خیلی دیراومد چون خواهرم روبرده بود ارایشگاه سرمیز همش با دخترعمو مامانم حرف میزدم داماد خیلی ناز بود یک رقص فوق العاده قشنگ رفتندSmiley بعدش زنگ زدم به داییم وگفتم بابامو ببر خونه وخودت بیا دنبالمون بابا رو برده بود وخودش اومد دختر عمو مامانم وداداشش ومامانم توماشین بودیمشـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه  
کلی حال داد کلی پسر تو عروس کشون بود  بعد عروس کشونی رفتیم خونه عروس رو دیدیم وزن عمو مامان رو گذاشتیم خونشون واومدیم خونه از داییم وخواهرم ومامانم عکس گرفتیم داییم رفت واومدم بالا خوابیدم ساعت 2بود

امروز صبح هم میخواستم بیدار شم دیدم مامانم اماده میشد بره خونه دختر همسایمون چون دخترش زایمان کرده بود بیدارشدم واومدم پایین اهنگ گوش دادم وفیلم دیدم ومامان اومد ورفتم حموم وناهار خوردم وفیلم دیدم وخوابیدم بیدارشدم نماز خوندم وداییم اومد که بره خونه دوستش رفتیم دور زدیم واومدم روزنوشت رو اپ کنم وبا عشقم هم حرف زدم وبعدش هم یکم فیلم ببینم ولالا

دوستتون دارم

تاريخ چهار شنبه 20 شهريور 1392سـاعت 22:3 نويسنده فهیمه| |

سلام عشقای من خوبید؟

دیشب اینقدر سردرد وبدن دردو استرس داشتم که نگو اصلا خوابم نبرد صبح هم از استرس نتونستم بخوابم شکلک های شباهنگShabahangمامانم میخواست بره مدرسه واسه ثبت نام واسه همین استرس داشتم ساعت یک ربع به 10 بیدارشدم اتاق رو مرتب کردم ورفتم پایین اهنگ گوش دادم مامانم اومد خداروشکر ثبت نام کرده بودند خیلی خوشحال شدمبعدش با عالیه حرف زدم ونماز خوندم وناهار خوردم ویکم خونه بودیم آماده شدیم رفتیم خونه بابابزرگم داییم بودند ویکم گفتیم وخندیدیم خاله ام اومد اماده شدیم رفتیم بازار اول رفتیم شلوار داییم رو توخیاطی درست کردیم بعدش اومدیم واسه خاله ام دنبال کفش مجلسی اصلا قشنگا نبود کفشم وسط خیابون خراب شد ومجبور شدم کفش بخرم صورمعه ای خیلی نازه داشتیم برمیگشتیم که بریم تاکسی بگیریم زن عموی مامانم رو با مریم دیدیم باز اومده بود کفش بگیریم بعدش اومدیم خونه مامان بزرگم کلی خندیدیم تو راه وقتی اومدیم زندایی بد اخلاقه هم بود بچه ها رفته بودند نونوایی دختر خاله ام کلی واسه خونمون گریه کرد اومدیم خونه ولباسامو مرتب کردم ونماز خوندم وشام خوردم وبا دوستا اسمس بازی کردم واومدم روزنوشت رواپ کنم وفیلم ببینم ولالا

شبتون شکلاتی

تاريخ شنبه 16 شهريور 1392سـاعت 22:37 نويسنده فهیمه| |

سلام عزیزای من خوبید؟

امروز صبح ساعت 11بیدارشدم واناق رو مرتب کردم ورفتم دوش گرفتم اومدم نهار خوردم واومدم پای نت ورفتم پایین فیلم دیدم ویکم فیلم دیدم وبعدش اماده شدیم داییم اومد دنبالمون محسن هم اومده بود خیلی نازه بعدش رفتیم خونه خاله ام خواب بودند بعدش رفتیم پیش خیاط خواهراش بودند وکلی حرف زدندوبا خاله ام قلیون کشیدند واومدیم یکم خونه خاله ام داییم اومد دنبالمون اومدیم خونه دربی رو دیدیم همکاربابام اومد واومدیم تواتاق اهنگ گذاشتیم وماجی رقصید والان هم اومدم روز نوشت رو آپ کنم وفیلم ببینم ولالا

عاشقتونمتصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

تاريخ جمعه 15 شهريور 1392سـاعت 21:41 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای من خوبید؟

امروز صبح ساعت10بیدار شدم واتاق رومرتب کردم وکلی اهنگ گوش کردم وتونت بودم واس بازی وبعدش فیلم دیدم اومدم بالا ناهارخوردم وخوابیدم بیدارشدم اومدم پایین مامانم رفت میوه فروشی یکدفعه ای با مامان بزرگم اومد داییم اومده بود دنبالمون بریم دوربزنیم رفتیم دورزدیم واومدیم خونه اومدم روزنوشت روآپ کن دوستای گلم توروخدا برام دعا کنید

دوسستتون دارم تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

تاريخ پنج شنبه 14 شهريور 1392سـاعت 21:35 نويسنده فهیمه| |

سلام نفسای من خوبید؟

امروز صبح ساعت 11میخواستم بیدارشم که خانوم همسایه اومد دلم نمیخواست بیدارشدم وخسته هم بودم دراز کشیدم واهنگ گوش دادم بعدش پاشدم اونا رفتند رفتم حموم اومدم ونهار خوردم واومدم پای نت وکلی اهنگ دانلود کردم ونماز وبا عشقم حرف زدم بعدش عصری هم پای نت وبا دوستام حرف زدم ونماز خوندم ودلم کلی گرفته بود والان هم شام میخورم ویکم نت گردی وبعدش لالا

دوسستون دارم

تاريخ چهار شنبه 13 شهريور 1392سـاعت 21:54 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای گلم خوبی؟

امروز صبح ساعت 7اومد تواتاقم تا اسپری روبرداره اینقدر شلوغ کرد که من هم بیدارشدم وآهنگ گوش دادم وصبحانه خوردم ومامانم رفت بازار من هم رفتم یکم فیلم دیدم وخواهری بیدارشد رفتیم یک دوش گرفتیم واومدیم دیدم خالم زنگ زدگفت منتظر مامانت نباش بلند شوبیا خونه مامان جون تا ستایش روهم ببری سریع با خواهرم اماده شدیم رفتیم خونه مامان بزرگم دایی کوچیکه وشوهرخاله ام بودند واسه ابجی کفش گرفته بودند پوشیدببینه اندازه شه یانه هنوز میخواستیم بیایم بیرون که دایی شماره 3اومد یکم بودیم وبااونا رفتیم آرایشگاه زنداییم اول که رفتیم هیچ کس نبود بعدش دخترعموهای مامانم اومدند وهمه رو ارایش کرد نوبت به درست کردن موی من که رسید کلاس داشت وبهش گفتم دیرت میشه برو اشکالی نداره کلی اصرار کردند اما قبول نکردم وزنداییم رفت آموزشگاه دختر عموهای مامانم هم که من قراربود باهاشون برم تالار نقشه عوض شد ورفتند خونشون من هم باخواهرم اومدم خونه مامان بزرگم دایی کوچیکام بودند دخترخاله هم خواب بود آرایشش روهم شسته بود خیلی اعصابم به هم ریخته بود وهمش پاچه گیری میکردمشـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه ودایی کوچیکه هم که هی مسخره بازی در می آوردومیخندید خونه مادرجان روتمیز کردم وخودش اومد بعدش داییم یسنا رو اورد مامانش هنوز نیومده بود خواهری رو اماده کردم وخودم هم اماده شدم کلی با دایی کوچیکه یسنا رو مسخره میکردیم ومیخندیدیم خاله ام اعصابش به خاطر دیر کردن زنداییم داغون شدهخ بود هرجوربود ساعت 8ونیم اماده شدند همه و رفتیم تالار خیلی عروسی خلوتی بود بعدش با عالیه رفتیم وپسرعمه اش رو امتحان کردیم وکلی سر سفره خندیدیم وبعدش اومدیم بیرون وعموم روبردیم خونشون گذاشتیم اما عروس کشون نرفتیم واومدم لباس هامو مرتب کردم و اومدم روز نوشت رواپ کنم

تاريخ چهار شنبه 13 شهريور 1392سـاعت 1:16 نويسنده فهیمه| |

سلام عخشای من خوبید؟

امروز صبح ساعت11بیدارشدم دست وصورتموشستم واتاق روحسابی مرتب کردم بعدش ناهارخوردیم وخواهرم روااماده کردم وازش عکس گرفتم رفتیم خونه خاله جونم توراه سرکوچه یک ارایشگاهی هست دیدم دختردایی مامانم وبچه خواهرش ودوست پسرش وایستادن رفتیم داخل ارایشگاه ودیدیمشون دخترخاله مامانم سه بارازدواج کرده هر سه بار هم جداشده الان هم بایکی دوسته حالم ازش به هم میخوره بعدش رفتیم خونه خاله ام تامارسیدیم دیدیم از خیاطی میان من ومامان بزرگ وزنداییم اومدیم خونه خالم مامانم باخاله ام دوباره رفتند پیش خیاط اومدند وشوهرخاله ام اومد دنبالمون ومامانم روگذاشتیم خونه تا وسایلش روبرداره وخودم وخواهرم هم رفتیم خونه مامان بزرگم کلی دوباره واسه مسافرتشون باهم کل کل میکردندتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد بعدش مامانم اومد دنبالمون ورفتیم حنابندان نوه دایی مامانم همسن خودمه اما زودازدواج کرد اول رفتیم داشتند از مهمون های بابای دختره پذیرایی میکردند مجبور شضدیم بریم خونه عموم رفتیم زن عموم هم دعوت بود اما نمیخواست بیاد هرجوربود راضیش کردیم آماده شدیم ورفتیم تا رفتیم دیدم مامان بزرگم اینا هنوز توکوچه اند محسن پسرعمومامانم که خیلی نازه وهمش دنبالمه بود رفتیم داخل زیاد مهمون نداشتند کلی محسن به بهانه های مختلف اسمس میدادبعدش رفتیم توحیاط زنداییم با داداشی حرف زد اومدیم خونه ومراسم کم کم داشت تموم میشد دختر دایی مامانم مامان عروس همش گریه میکرد واسه اینکه با خانواده داماد مشکل داره smileyاومدیم خونه مامان بزرگم یکم بودیم اومدیم خونه شام خوردیم ووسایل فردا عروسی رواماده کردم و اومدم روزنوشت رواپ کنم وبرم بخوابم

عاشقتونم شب بخیر تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

تاريخ سه شنبه 12 شهريور 1392سـاعت 1:49 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای گلم خوبید؟

امروز صبح ساعت11بیدارشدم واتاق رومرتب کردم واهنگ گوش کردم وبعدش مامانم رفت جایی واومدم بالاپای نت وبعدش ناهار خوردم وبابااومدومن خوابیدم ساعت5 بیدارشدم مامانم میخواست بره بازار من هم میخواستم اما خیلی کسل بودم خلاصه هرجوربود اماده شدم وداییم اومد دنبالمون وداداشم روهم برد خیاطی لباسش رواندازه بگیره اولش رفتم از بانک پول برداشتم ورفتیم شلوارخریدم مشکی ساده بعدش رفتیم یک مانتو فروشی دوتامانتو واسه مامان بزرگم انتخاب کردیم ویکی هم واسه ی خودم مامانم گفت بذار خاله بیاد بعدش اومدیم سرخیابون منتظر خالم زنگ زدیم به شوهر خاله ام گفت الان میان بعددیدیم اون طرف خیابون هستند زنداییم هم اومده بود رفتیم چند تا پارچه دیدیم اما قشنگ نبود ساناز یکم بغلم بود اما اصلا نمیتونستم بگیرمش اینقدر که تپل شده اومدیم مانتو ها رونشون دادیم خاله ام گفت نه ومامانم نگرفت امامن خیلی دوسش داشتم ناراحت شدم ورفتیم واسه خواهرم لباس مجلسی گرفتیم خیلی نازه اومدیم که کفش بگیریم زنداییم رو دیدیم بعدش رفتیم کفش فروشی دختر دایی های مامانم رو دیدیم برمیگشتیم زندایی دیگه ام رو دیدم طلا گرفته بود اصلا قشنگ نبود فقط پولش روحروم کرده بود اومدیم سوار اتوبوس شدیم وپیاده شدیم یکم از فروشگاه خرید کردیم تو کوچه داشتیم میومدیم دیدم دختر داییم داره صدامون میزنه اونا هم اومده بودند اومدیم خونه وهمکاربابام وپسرش اومده بودند بعدش دایی کوچیکم اومد ماشین رو دادورفت وداییم هم رفت وشام خوردیم وساعت 12رفتیم دور زدیم وبابت یک موضوعی دلم خیلی شکست رفتیم در خونه بابابزرگم دایی کوچیکم داشت ماشینش رومیشست اومدیم خونه واتاقم رو مرتب کردم واومدم روزنوشت روبنویسم وبرم بخوابم

شبتون شیک

تاريخ یک شنبه 10 شهريور 1392سـاعت 12:59 نويسنده فهیمه| |

شـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه   سلام دوستای گلم

امروز ساعت 10بیدارشدم اتاق رو مرتب کردم وصبحونه خوردم واومدم نت گردی بعدش رفتم پایین اهنگ گوش دادم مامان هم رفت پیش کمد سازه بعد که اومد مامان بزرگم زنگ زد که تولد دختر داییمه وبعدش هم خاله وزنداییم زنگ زد یک جریانی پیش اومد که نگو ناهارخوردیم وبابا اومد وخواهرم روآماده کردم وبا مامانم رفتیم خونه بابا بزرگم اماده شدند و رفتند جهیزیه نوه دایی مامانم روببیند من که نرفتم بعدش اومدند عرشیا پسرداییم وساناز دختر خاله ام بودند نمیدونستم کدومشون رو بغل کنم هر دوتاشون عشقای منن بعدش رفتند تولد دخترداییم من هم چون خوشم نیومد نرفتم سریک موضوعی خونه موندم وداییم اومد گفت اگه تولد بگیری نمیذارم دخترم بیاد من هم گفتم اماده نبودم بعدش دایی کوچیکام اومدند ومن بازی استقلال رومیدیدم داییم هم تو حیاط قلیون میکشیدند بعدش زنداییم زنگ زد گفت بگوبیاد دنبالمون داییم رفت دنبالشون واومدند یکم بودیم واومدیم خونمون وشام خوردیم ودایی کوچیکم اومد یکم حرف زدیم ورفت ومن هم اومدم وب رواپ کنم واس بازی واهنگ گوش کنم وبرم بخسبم ...

شکلک های هلندوستتون دارم شبتون رویاییشکلک های هلن

تاريخ شنبه 9 شهريور 1392سـاعت 22:57 نويسنده فهیمه| |

سلام عشقای من خوبید؟

امروز صبح ساعت 11بیدارشدم واومدم اتاق رو مرتب کردم وصبحونه خوردم واهنگ گوش کردم ونماز خوندم مامانم از صبح ساعت8داشت سبزی خرد میکرد بعدش ناهار خوردم واومدم پای نت ورفتم پایین فیلم دیدم چون دوست بابام میخواست بیاد خونمون اماده شدیم رفتیم خونه مامان بزرگم خونشون رو فرش کردیم وکلی خندیدیم بعدش مامان و مامان بزرگم میخواستند برند مغازه ی فامیلشون رفتند ومن با خواهرم خونه موندم اهنگ گوش میدادم دیدم برگشتند میخواستم دررو باز کنم پام از رو پله ها سرخورد وخوردم زمین کلی کمرم درد گرفت میخواستم گریه کنم ولی تحمل کردم
بعدش دایی سومیم وزنداییم اومدند وبعدش دوتا دایی اخریمو بابا بزرگم اومدند کلی خندیدیم یسنا دختر داییم میره تو 3سال گوشی رو دستش میگرفت وهم خونی میکرد خیلی بامزه است
بعدش اماده شدیم اومدیم خونه دیدم دوست بابام هنوز خونه است تا مااومدیم سریع رفت اومدم پای نت وبعدش شام وفیلم ولالا راستی پرسپولیس سه بر یک فولاد رو شکست داد خیلی خوشحالم

دوسستون دارم شبتون ناز

تاريخ جمعه 8 شهريور 1392سـاعت 21:59 نويسنده فهیمه| |

سلام دوستای گلم خوبید؟

امروز صبح ساعت 10بیدار شدم واومدم تونت و بعدش رفتم پایین فیلم دیدم   واهنگ گوش دادم اومدم ناهار خوردم واومدم پای تلویزیون که بابا اومدخوابیدم بعدش ساعت 5مامانم بیدارشد گفت میخوایم بریم خونه مامان بزرگ زود زود اماده شدم ورفتیم خونه مامان بزرگم دررو باز نکردند توحیاط داشتند فرش میشستند ماهم رفتیم سبزی داییم گرفته بود سبزی ها رو پاک کردیم وبابا اومد اومدیم خونه داییم دوتا دایی کوچیکه هم اومدند بعدش داییم اومددنبالمون واومدیم سبزی هاروازخونه بابا بزرگم برداشتیم ومارو اوردخونه وخودش رفت بعدش اومدم خونه یک چیزی خوردم هنوز میخواستم نماز بخونم داییم اومد چون سارینا گریه میکرده الان هم خونمونن داشتم با داداشم حرف میزدم یکدفعه ای وارد اتاق شد اعصابم داغون میشه شکلک های شباهنگShabahangکسی بی اجازه در اتاق رو باز کنه باز دوباره اتاقم رو به هم ریخت الان اهنگ گوش میکنم ویک چیزی میخورم وتونت بعدش هم لالا

عاشقتونم شـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه

تاريخ پنج شنبه 7 شهريور 1392سـاعت 22:44 نويسنده فهیمه| |

سلام عزیزای من خوبید؟

دیروزساعت 8دیدم گوشیم زنگ میخوره یکدفعه یادم اومد قراربوده دوستم بیاد خونم زود بیدارشدم وخونه رومرتب کردم چون خواهرم باخودم شبش تا 3بیداربود همه رو به هم ریخته بود بعدش رفتم درروباز کردم دیدم دوستم پشت دره اومدو اومدیم تواتاق واتاقم رومرتب کردم وازش پذیرایی کردم اماده شدیم رفتیم بازار رفت واسه عروسی فامیلشون ساپورت خرید من هم به جز شارژ هیچی نخریدم ساعت10بوداومدم خونه لباسامو مرتب کردم واومدم پای نت ناهار خوردم وخوابیدم ولی اینقدرسروصدابود مگه میشد بخوابی بیدارشدم واماده شدیم رفتیم خونه مامان بزرگم چون قرار بود مامانم بره خونه پسراداییش چون بچه اش تازه به دنیا اومده وهدیه شوبدن من قصدم بود نرم خونه بمونم اما داییم خیلی اصرار کرد ومن هم اماده شدم ورفتیم دنبال زندایی هام ورفتیم خونشون عالیه هم بود خیلی خانوم مهربونی داره بچه اش هم پسره خیلی نازه یکم اونجابودیم واومدیم خونه مامان بزرگم که مامانم ومامان بزرگم گفتند ما میریرم بازار من هم گفتم پس من میرم سالن زندایی با زنداییم رفتم آرایشگاهش و یکم بودیم بعدش داشتم اماده میشدم که داییم اومد دنبالم که برگردیم خونه مامان بزرگم زنداییم گفت من هم میام اماده شد وباما اومد بعد رفتیم دنبال مامان بزرگم ومامانم که بریم خونه دایی بزرگه مهمونی دعوت بودیم زنداییم خبر نداشت تا فهمید مهمون هستیم گفت پس شما برید من نمیام اومدیم خونه داییم و مامان بزرگم سوغاتیشون رو داد و رفتیم خونه دایی مامانم که اون سر حیاط خونه دایی من زندگی میکنند دختر بزرگشون با شوهرش دعواکرده بود اخه دختر دایی مامانم توجوونیش اولین پسرش تصادف کردوفوت کرد از اونجا بیماری روانی گرفته بعدش هم حامله میشد به هوای این که پسر باشه دختردارمیشد الان 4تا دختر داره یک پسر بچه کوچیکش 6ماهه شه گذاشته بود پیش شوهرش اومده بود وگریه میکردمیگفت میخواد جدابشه بعدش اومدیم خونه داییم شام خوردیم و دوچرخه سواری کردم  Green Smilies واومدیم خونه وپای نت بودم وبا داداشم اسمس بازی کردم وخوابیدم

دوستتون دارمشـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه

تاريخ پنج شنبه 7 شهريور 1392سـاعت 10:59 نويسنده فهیمه| |

Design by: pinktools.ir